« فصل خزان ، بعد خزان ؟...»
شعر از: شرنگ
از زبان یک حاجی فیروز
تقدیم به مناسبت نوروز 1396
سیامک م
« فصل خزان ، بعد خزان ؟...»
شعر از: شرنگ
ای کسانی که در این کشمکش عید سعید
سرخوش و بیخبر و می زده با روی سپید
غرق در شوکت و در مکنت و بد مستی پول!
به سیاهی شبِ بختِ بدم می خندید
می نپرسید چرا؟
از چه این هموطن لخت، باین صورت زشت
رو، سیَه ساخته و کوبکو افتاده براه!
آخر ای هموطنان!
سرگذشتی است مرا تیره در این روی سیاه!
لحظه ای محض خدا ، خویش فراموش کنید ،
داستان غمِ پنهانی من گوش کنید :
در دل آتش فقر ،
دامن خاموشی،
از همه تلخی جانسوز که یک عمر چشید
قلب من ... ،
قلب من بسکه طپید!
قلب من بسکه شکست!
نفسم بسکه در اعماق دلم نعره کشید!
هوسم بسکه به مغزم کوبی؛
پای یک مشت ستمکار ِستم پرورِ پَست
بسکه برخاک سیاهم مالید
خاطرات سیهِ دوره ی خاموشی و مرگ
بسکه در پهنه ی روحم نالید ؛
مثل یک قطره سرشک از دلِ خون ،
زندگی از لب چشمم غلطید ...
با سر آهسته زمین خورد ، و لب سرد زمین
لاشه ی مرده ی روحم بوسید...
و ندر آغوش بهم کوفته ی وهم و جنون
مغز بیچاره ی بختم پوسید !
نفسم ...!
هرچه بیهوده مرا کشت ، بَسَم بود ، بَسَم !
نفسِ بی کسم ای زنده دلان ! قطع کنید ...
سینه ام چاک کنید!
این غبار ِسیه ، از روی رخم پاک کنید ؟
به چه کار آیدم این چشمه ی خون ؟!
این تن مرده ی مرگ،
که تن زنده ی من کرده چنین آواره ؟
از کف سینه ام آرید برون ،
ببرید !
ببرید ، در بیابان سکوت،
زیر مشتی لجن و سنگِ سیه ، خاک کنید.
آری ، ای هموطنان !
چشمه ی عشق ، در این ملک ، سراب است ، سراب !
پایه ی عدل و شرف ، پاک خراب است ، خراب !
عز و مردانگی و فهم ، عذاب است ، عذاب !
جور بر مردم بدبخت ، ثواب است ، ثواب!
آه ... ای چشم زمین ، غافله سالار زمان:
بازگو با من سرگشته ، خور ، عالمتاب !
آدمیت به کجارفته ؟ کجا رفته شرف ؟!
کو حقیقت ؟ز چه رو مرده ؟ چرا رفته بخواب ؟!
این چه نظمی است ؟ چه رسمی است ؟ چه وضعی است ؟ خدا !
سبب این همه بدبختی و غم چیست ؟ خدا !
جز خدایان زر و ، کهنه پرستان پلید :
هیچکس زنده ، در این شب ، بخدا ! نیست خدا!
کی رسد روز و شود چیره بر این ظلمت تار؟
که پیاده است در آن حق و ، ستمکار ،سوار !
زیر خاک است گل و ، زینت گلدانها ، خار!
فقر می باردَش از هر در و از هر دیوار!
سرنوشت همه ، بازیچه ی مشتی عیار !
سرزحمت، به طناب عدم ؟ از دار بدار؟
زندگی ، پول ! نفس ، پول! هوس، پول! هوار!
مرغ حق ، یخ زده ، اندر قفسِ پول ؟ هوار!
قدرتی کو ، که برآید ز پسِ پول ؟ هوار...!
هموطن ! خنده مکن ، بر رخ این حاجی خوار؟
صحبت از عید مکن ، بگذر و راحت بگذار!
زاده ی فقر، کجا و طربِ فصل بهار!؟
من بیکار که صدبار بمیرم هر روز!
بالشم سنگُ دلم تنگُ تنم بستر سوز!
کُت من در گروی عید گذشته است هنوز!
بمن آخر چه که نوروز ِسعید است امروز!؟
کهنه روزم چه بُد آخر، که چه باشد نوروز؟!
هفت سین!؟
هفت سین من اگر بودی و میدیدی چیست؟!
همنشینِ منِ غارت زده میدیدی کیست؟
میزدی بانگ ، فلک تا بفلک ، زنگ به زنگ !
که تفو برتو محیط ، شرف آلوده به ننگ!
هفت سین! وه ، که چه سینی و چه هفت! ، همه رنگ :
سینه ای کشته دلُ سوزِ سرشگی یک رنگ،
سرفه ای تب بُرُ سرسام سکوتی دلتنگ
سفره ای خالی و سرما و سری برسنگ !
آخر ای هموطنان...!
سالتان باد به صد سال فرحبخش، قرین!
هفت سین کی بجهان دیده ،کسی بهتر از این ؟!
دیده هر سو که بیفتد،ز یسا روز یمین ،
سایه ی فقر ، سیه کرده سر و روی زمین ،
سبزی برگ درختان ، همه بی لطف و حزین
لاله را، ژاله صفت، اشک اِلم گشته عجین ،
زن غمین ،مرد غمین، بچه غمین، پیرغمین!
وَه که سرتاسرِ این مُلکِ ستم دیده ی زار ،
نفسی نیست دهد مژده ز ایام بهار ...!
شیونِ درد و فغان ، داده به سر، باد وزان،
جای می ،خون سیه میچکد از چشم رزان !
اینکه چیزی نبود ، هموطنان ! بدتر از آن :
عجب اینجاست : که افتاده ز پا چرخ زمان !
کی بخود دیده کسی،
« فصل خزان ، بعد خزان !؟...»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر