دریافتی:
در میان دو زن
مجید نفیسی
هیچ کس اندوه مرا زمزمه نمی کند
و من به تنهایی
در تاریکی پلک می زنم.
اینجا خوابیده ام
در کنار زنی که مرا دوست ندارد
و به زنی می اندیشم
که امروز با او علف می کشیدم.
و من به تنهایی
در تاریکی پلک می زنم.
اینجا خوابیده ام
در کنار زنی که مرا دوست ندارد
و به زنی می اندیشم
که امروز با او علف می کشیدم.
در علفزار یکدیگر را دنبال می کردیم.
با یک دست سُرین او را در بر گرفتم
و با دست دیگر پیراهنش را بالا زدم
تا شکمهایمان گرمای یکدیگر را بنوشند.
با یک دست سُرین او را در بر گرفتم
و با دست دیگر پیراهنش را بالا زدم
تا شکمهایمان گرمای یکدیگر را بنوشند.
موی پُرپیچش بینیَم را می آزارد
و دستی که زیر سر نهاده ام
مور مور می شود.
چشمهایش بسته است.
دست دیگرم از کمرگاهش بالا می رود
و پستانهای سخت پیچیده اش را می جوید.
دستم را پس می زند
و زیر لب می گوید:
"خسته ام. خوابم می آید."
و دستی که زیر سر نهاده ام
مور مور می شود.
چشمهایش بسته است.
دست دیگرم از کمرگاهش بالا می رود
و پستانهای سخت پیچیده اش را می جوید.
دستم را پس می زند
و زیر لب می گوید:
"خسته ام. خوابم می آید."
نه! شادیِ آن رنگها رهایم نمی کند.
همه چیز خود را در رنگ شستشو می داد:
آبیِ جین و سرخیِ ژاکت
و سفیدی گلو و پستانهای کوچکش.
آفتاب پَرپَر می زد
و شب آماده ی فرود بود.
گفت: "نگاه کن!
اینک هزاران سبز می بینی."
همه چیز خود را در رنگ شستشو می داد:
آبیِ جین و سرخیِ ژاکت
و سفیدی گلو و پستانهای کوچکش.
آفتاب پَرپَر می زد
و شب آماده ی فرود بود.
گفت: "نگاه کن!
اینک هزاران سبز می بینی."
دستی را که به خواب رفته
از زیر سر برمی دارم
گونه ی او را می بوسم
به پهلو می چرخم
و از کنار زنی که مرا دوست ندارد
دور می شوم.
از زیر سر برمی دارم
گونه ی او را می بوسم
به پهلو می چرخم
و از کنار زنی که مرا دوست ندارد
دور می شوم.
مجید نفیسی
نهم اکتبر ۱۹۹۳
نهم اکتبر ۱۹۹۳
Between Two Women
Between Two Women
No one hums my sorrow
And I blink alone
In the dark.
Here I lie
Next to a woman
Who does not love me
And I am thinking of another
With whom I shared grass today.
On the grass we chased each other.
I embraced her backside with one hand
And lifted her blouse with another
So that our bellies
Could drink each other’s warmth.
Her curly hair scratches my nose
And the hand where I have put my head
Feels pins and needles.
Her eyes are closed.
My free hand climbes her waist
And searches for her tight-bound breasts.
She pushes my hand away
And mumbles: “I’m tired
I want to go to sleep.”
No! The joy of those colors
Does not leave me alone.
Everything washed itself in color:
Her blue jeans and red jacket
And her white neck and small breasts.
The sun was flapping her wings
And the night was ready to fall.
She said: “Look!
Now you see thousands of greens.”
I remove my tingling hand
From under my head.
I kiss her face,
Turn on my side
And distance myself
From the woman
Who does not love me.
Majid Naficy
October 9, 1993