۱۳۹۸ خرداد ۹, پنجشنبه

توفان: توفان: م. نوید

ما به آنها گفتیم:
جنگ ، تزویر شماست،
زهر درکاسه ی خلق،
رسم دیرین شماست!

  توفان

م - نوید
ما به آنها گفتیم:
جنگ ، تزویر شماست،
زهر درکاسه ی خلق،
رسم دیرین شماست!
سر شوریده ی ما را که بریدند،
گمان می کردند،
که شبی گشت دراز،
سبزه از خاک نمی روید باز!
و نمی دانستند،
سرو سبزی که دراندیشه ی ماست،
باز می روید و باز،
رو درآئینه ی دلها دارد،
ریشه درخاک توانا دارد!
ما به آنها گفتیم:
خانه برخاکستر،
گنج از رنج خلایق بردن،
سر خوبان بر دار،
این فرومایگی، آئینه ی آئین شماست!
دست روشنگر ما را که بریدند،
گمان می کردند،
سرو برخاک افتاد!
و نمی دانستند،
بستر سبز زمین خانه ی ماست،
ریشه در خاک نشاندیم و زمان سنگر ماست!
ما به آنها گفتیم:
که سپنج قدرت،
گر به خون می جویید،
خلق دریاست و طوفان در راه!
چشم ما را بستند،
گل سرب از دل ما رویاندند،
به امیدی که نپائیم دراز!
و نمی دانستند،
سر ما،
دانه ی سبزی است که می روید باز!
ما به آنها گفتیم:
بذر باد است که کشتید براین خاک کهن،
داس اگر دست شماست،
خرمنی نیست،
ثمر، توفان است!...
م - نوید

به نقل از نامه مردم، شماره 903، 20 شهریور ماه 1391

شدم گمراه و سرگردان: سیمین بهبهانی


 «سیمین بهبهانی»

شدم گمراه و سرگردان،
میان این همه ادیان
میان این تعصب ها، 
میان جنگ مذهب ها!

یکی افکار زرتشتی،
یکی افکار بودایی
یکی پیغمبرش مانی،
یکی دینش مسلمانی
یکی در فکر تورات است،
یکی هم هست نصرانی!
هزاران دین و مذهب هست،
در این دنیای انسانی ...
خدا، یکی... ولی... اما... هزاران فکر روحانی ....
رها کردیم خالق را گرفتاران ادیانیم
تعصب چیست در مذهب؟!
مگر نه این که انسانیم؟!
اگر روح خدا در ماست...
خدا گر مفرد و تنهاست ....
ستیز پس برای چیست؟!
برای خود پرستی هاست..
من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم
از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم
از آن جشنی که اعضای تنم دارند،
خوشحالم ولی،
از اختلافِ مغز و دل با ریش می ترسم
هراسم ، جنگ بینِ
شعله و کبریت و هیزم نیست
من از سوزاندنِ
اندیشه در آتیش می ترسم
تنم آزاد؛ اما،
اعتقادم سست بنیاد است
من از شلاقِ
افکار تهی بر خویش می ترسم..!!
کلام آخر این شعر
یک جمله و دیگر هیچ
که هم از نیش و میش و ریش
وهم از خویش میترسم........!!!
برگرفته از فیس بوک:
نيما نامدار
 

۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

دیدار ماه (بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی


دیدار ماه



 مجید نفیسی
گاهی با ماه دیدار می‌کنیم
و آنگاه از یاد می‌بریم
که آن بالا نشسته است
و به ما می‌نگرد.
پانزده‌ساله بودم که ماه را
در شنزارهای بیابانک یافتم.
از نائین به جندق می‌رفتم
نشسته با کارگری پشت وانت بار
و اولین سیگار خود را می‌کشیدم.
در مهتاب هر تل شنی
به غولی خفته می‌مانست.
او از کار در معدنِ نخلک می‌گفت
و من می‌خواستم کارگر معدن شوم
تا چون ونسان ون‌گوگ از دل خاک
زر سرخ خود را بیرون کشم.
سالها بعد دوباره ماه را یافتم.
داشتیم با بلدهای کرد
از پشت پاسگاه مرزی می‌گذشتیم
تا خود را به شهرِ وان در ترکیه برسانیم
که ناگهان قرص درشت ماه نمایان شد.
فریاد زدم: ای ماه!
تو نشانِ آزادی منی
و ترانه‌ی ماه بلند را خواندم
که مادرم برای ما می‌خواند.
می‌رفتیم تا آزاد بمانیم
و در شهرهای اروپا و آمریکا
طرحی نو در‌اندازیم.
دیشب ماه را بار دیگر دیدم.
از جزیره‌ی کاتالینا بازمی‌گشتیم.
با پسر پانزده‌ساله‌ام آزاد
به عرشه‌ی کشتی رفتم
برای تماشای نهنگها
ولی بجز عکس ماه در آب
چیز دیگری ندیدیم.
ناگاه به یاد پدرم افتادم
که می‌گفت یک شب در چارده‌سالگی
هنگام بازگشت از گورستانِ تخت پولاد
افسونِ ماه او را می‌گیرد
و ابدیت بر جانش می‌نشیند.
آنگاه پسرم به خوابگاه بازگشت
و مرا بر عرشه تنها گذاشت.
ماه تنها رابطی بود
که می‌توانست پاره‌های زندگی مرا
به یکدیگر پیوند دهد.
مجید نفیسی
نهم اوت دوهزار‌و‌سه 
http://iroon.com/irtn/blog/13887/visiting-the-moon/

 ***

Visiting the Moon


Visiting the Moon


Sometimes we visit the moon
And then forget
It’s sitting up there
Watching us.
I was fifteen years old
When I found the moon in the Biabanak sand dunes.
I was traveling from Nain to Jandaq
Sitting at the back of a pickup with a worker
And smoking my first cigarette.
Every sand hill in the moonlight
Looked like a sleeping ghoul.
The worker spoke of working in the Nakhlak Mine
And I wanted to become a miner
So as did Vincent Van Gogh
I could take out my red gold
From the heart of the earth.
Years later I found the moon again.
We were passing from behind the border patrol checkpoint
Alongside Kurdish guides
To reach the city of Van in Turkey
When suddenly the big disk of the moon appeared.
I shouted: “Oh, moon!
You are the sign of my freedom”
And sang the song of “High Moon”
Which my mother used to sing.
We were leaving to remain free
And find a new vision
In the cities of Europe and America.
Last night I saw the moon again.
We were returning from Catalina Island.
With my fifteen-year-old son Azad
I went to the deck
To watch whales
But we saw nothing
Except the reflection of the moon in the water.
Suddenly I remembered my father
Telling us that at age fourteen
While returning from Takht Pulad Cemetery in Isfahan
He had been taken by the magic of the moon
And infinity had touched his soul.
Then my son returned to the cabin
Leaving me alone on the deck.
The moon was the only link
Bringing together
The pieces of my life.
Majid Naficy
August 9, 2003 

۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

مرا فریاد کن!: ی. صفایی

با من در کارخانه
یا در کف خیابان‌ها
باش و فریاد بزن
من یک کارگرم
تولیدگر ثروت جهان
من یک کارگرم
مرا فریاد کن!

مرا فریاد کن!

ی. صفایی
فریادم را
چه فرقی می‌کند
که با شعر بسرایی
یا زجر کشیدن و درد‌هایم را
در نثر بیان کنی!
من کارگرم
با دستانی پینه بسته
و پیشانی چین خورده‌ی مملو از عرق
می‌خواهی درباره‌ی من
چه بنویسی یا چه بگویی؟!
حقوقم را ماه‌هاست پرداخت نکرده‌اند
زنم بیمار است
بچه‌هایم گرسنه
آیا گرسنگی را می‌توان نوشت
یا می‌خواهی نان بر سفره‌ی ما نقاشی کنی؟!
برای من چه فرقی می‌کند
شعر و نوشته‌هایت
زبان دردهای من باشد
و حتا فریاد را روی کاغذ بکشی!
اما من
در کارخانه فریاد کشیدم
و فریادم صدای مهیب کارخانه را گم کرد
و سپس در کف خیابان ضجه کشیدم
نه!
من ضجه نمی‌زنم
من کف خیابان را فرامی‌خوانم
تا باهم فریاد بکشیم
با تو هستم
آیا می‌خواهی کتاب‌هایت را
یا شعر و نوشته‌هایت را
به خیابان‌ها بفروشی؟!
یا برمی‌خیزی و چون من
دست در دستانم مرا فریاد می‌زنی
یا هنوز می‌خواهی
در کنفرانس‌ها و سمینارها
پز کارگری بدهی
و یا سالی یک بار
برایم بزرگداشت بگیری؟!
من یک کارگرم
خسته از خستگی‌های زندگی
من یک کارگرم
خسته از همه‌ی پزهای روشنفکرانه‌ی تو
چه می‌گویید در نشست‌ها و جلسه‌ها
که من نمی‌شنوم!
آیا مرا فریاد می‌زنید
آیا کنفرانس‌های پشت درهای بسته
دردی از زندگی من برداشته است؟
آیا زنان کارگر را تاکنون دریافته‌اید؟
چه می‌خواهید و چه می‌گویید
که من نمی‌شنوم!
برخیزید و کنفرانس‌های تکراری را
بر هم زنید
با من باشید
و فریادم باشید
نه بر صفحه‌ی کاغذ
با من در کارخانه
با من در کف خیابان
و تا سفره‌ی خانه‌ی ما با من باشید
با من فریاد زنید!
ماه‌هاست حقوقم را پرداخت نکرده‌اند
دستانم پینه بسته است
پیشانی‌ام عرق کرده است
پاهایم دیگر یارای رفتن ندارند
امشب که رفتم خانه
سفره خالی بود
زنم کز کرده بود
بچه‌ها خوابیده بودند
چگونه می‌خواهی
در کنفرانس‌ها و سمینارها و نشست‌ها
مرا فریاد کنی؟!
با من در کارخانه
یا در کف خیابان‌ها
باش و فریاد بزن
من یک کارگرم
تولیدگر ثروت جهان
من یک کارگرم
مرا فریاد کن!

ی. صفایی

به مناسبت روز جهانی کارگر
اول ماه می 2019
یازدهم اردیبهشت 1398