۱۳۹۴ بهمن ۹, جمعه

عصری که صاحب سگش را نمی‌شناسد: یوسف.م

عصری که تو می‌دانی
دیو دهر هم خوش سیما شده
راهزن هم رفیق و رفیق هم راهزن
فرعون و نمرود دوباره پویا شده
عصری همه تشویش، همه پرسش
دستانی گره خورده به‌هم
دشمنی را به یک دست نجوا شده
iran, islamic regime's recordsiran,sheikh,shah

عصری که صاحب سگش را نمی‌شناسد

نویسنده: یوسف.م
عصر بی‌گذر از گذرگاه
در هجوم طوفان و آهن
از هر سو دروغ
تنها تلخی واقعه می‌دهد هشدار
عصری که صاحب سگش را نمی‌شناسد
عصری که صاحب سگش را نمی‌شناسد
عصری که سگ صاحبش را نمی‌شناسد
عصری که صاحب سگش را نمی‌شناسد
عصر قاتق نان و خون
کاغذ، برنده‌تر از تیغ بر شکم و دست و پا و گردن
قلم، درنده‌تر از نیزه‌ی اهریمن بر گُرده‌ها
عصر شلوغ دیوها و دجال‌ها
عصر ناخلف استعاره در تعبیر
بر باد رفته دیرینه‌ها
همه چیز معکوس همه چیز واژگون
هر آنچه می‌بینی دروغ
در پس آینه‌ی چرک و خون
قاتق نان و خون
نه راستی نه واقعیت
هر آنچه می‌بینی فریب
هر آنچه می‌بینی دروغ
عصری که صاحب سگش را نمی‌شناسد
زمستان در آستین فصل‌ها
عصر اشک خورشید بر دریای ساحل شده
عصر همه چیز ناچیز شده
هر چه می‌بینی، هر چه می‌گویی، هر چه می‌جویی
 دریغا دروغ
دریغا فریب
عصری که صاحب سگش را نمی‌شناسد
عصر همین روز
روزی که فردا را دار می‌زند
عصری که صاحب سگش را نمی‌شناسد
عصری که خود می‌دانی
عصری که گرگداری در شهر و ده رونق شده
عصری که صاحب سگش را نمی‌شناسد
آنگاه که تویی و همه سو ناآشنایی
هنگام که تقدیر هم در بند و زنجیر شده
هر آنچه می‌گویی، می‌جویی و هرآنچه می‌بویی و می‌بینی
همه چیز بی‌معنا شده
کتاب در چاله‌ی ساعت، به فریبایی دروغ اندرگور قاب و مومیا شده
عصری که تو می‌دانی
دیو دهر هم خوش سیما شده
راهزن هم رفیق و رفیق هم راهزن
فرعون و نمرود دوباره پویا شده
عصری همه تشویش، همه پرسش
دستانی گره خورده به‌هم
دشمنی را به یک دست نجوا شده
عصری همه کابوس
بلا هم از آن مبتلا شده
عصری این چنین، خلایق در بند و زنجیر و خواب و قفل و دیو و سرمایه
میلیاردها خلق را معمای هفتاد و دو ملت شده
عصری که می‌دانی
نه‌نانی را قسمت کرده‌اند
و نه چراغی را در این شبستان افروخته
تنها طناب از شانه‌ها آویخته‌اند
سنگ‌ها کوفته
به دار آویخته‌اند
بر صلیب کوفته
در دیگ‌های آهنین عدالت، آتش سرب و مغز پخته‌اند
چه بی‌شرمانه عصریست می‌دانی
عصری که هر سوی بی‌کران تنگنا شده
عصری که باید بشکفی سینه‌ی مشکوک کلام را
عصری که کلام با سرمایه همگام شده
عصری که صاحب سگش را نمی‌شناسد

لینک منبع روی سایت گروه مائوئیستی شورش: http://www.shouresh-iran.com/2016/01/blog-

۱۳۹۴ بهمن ۵, دوشنبه

از خاطره و فراموشی: ژئو بوگزا، ترجمه: محسن عمادی، و اشعار ژئو بوگزا: ترجمه و صدای محسن عمادی به جای مقدمه، به همراه پادکست شعرها

دریافتی:

از خاطره و فراموشی

Bogza
شعری زیبا از ژئو بوگزا شاعر رومانیایی، با مقدمه ای به همان زیبایی از مترجمش: محسن عمادی

 ترجمه: محسن عمادی
هر انسانی که نمی‌توانم دوستش بدارم
سرچشمه‌ی اندوهی‌ست ژرف
برای من.
هرانسانی که روزی دوستش داشته‌ام
و دیگر نمی‌توانمش دوست بدارم
گامی‌ست به سوی مرگ
برای من.
آن روز که دیگر نتوانم کسی را دوست بدارم
خواهم مرد.
آی شمایان،
که می‌دانید شایسته‌ی عشق من‌اید،
مراقب باشید، مراقب باشید
تا مرا نکشید.
از خاطره و فراموشی

نویسنده: ژئو بوگزار / محسن عمادی جمعه ، ۲ بهمن ۱۳۹۴؛ ۲۲ ژانویه ۲۰۱۶
***********
اشعار ژئو بوگزا
ترجمه و صدای محسن عمادی
به جای مقدمه، به همراه پادکست شعرها

اگر شعر به روایت آنتونیو گاموندا، معرفت فقدان است، اگر شعر، به همان عبارت، به آگاهی انسانی شدت می‌بخشد، خاطره بخشی جداناپذیر از هویت شعر است. از این‌روست که شعر به خاطرمان می‌آورد، آن‌چه تاریخ فراموش‌اش کرده است. ژئو بوگزا، شاعر بزرگ رومانیایی در سال ۱۹۰۸ بدنیا آمد و در سال ۱۹۹۳ در بخارست از دنیا رفت. او را یکی از اصلی‌ترین چهره‌های شعر آوانگارد و جریان سوررئالیسم شعر رومانی می‌شناسند.
Bogza
منتقد و تئوریسین فعالی بود. یک عضو حزب کمونیست رومانی، که دوش به دوش یاران دیگرش چون جورج اورول و اودن در اسپانیا علیه فرانکو جنگید. بعد از آن هم علیه آلمان نازی.
من شعر بوگزا را از طریق دوست شیلیایی‌ام «عمر لارا» شناختم. لارا که خود از دوستان نرودا بود، پس از کودتای آمریکایی پینوشه عازم تبعید شد و از رومانی سر درآورد. در رومانی با نیکیتا استانسکو و مارین سورسکو آشنا شد و زبان رومانیایی آموخت. سه سالِ پیش برای اولین بار، نام بوگزا را از او شنیدم و به واسطه‌ی ترجمه‌ی عمر بود که خواندن شعرهای ژئو بوگزا را آغاز کردم.
بوگزا به همان سیاق شاملو که می‌گوید: «جخ امروز از مادر نزاده‌ام، نه، عمر جهان بر من گذشته‌است» خود را همزمان شانزده‌ساله می‌یابد و هفت هزار ساله. یک‌سو آگاهی تاریخی‌ست و یک سو جوانی. معرفت و طغیان، در کنار هم. طغیان تا تاریخ آدمی را برده‌ی خویش نکند، تا ما را به این و آن شکوه دروغین نفریبد. شورمندی و جنون که تطهیر می‌کند، که جان می‌بخشد. هم‌از این‌روست که بوگزا می‌خواهد شانزده ساله بمیرد.
از همین‌جاست که می‌خواهم بگویم که چرا برای زبان فارسی، این‌شعرها را انتخاب کرده‌ام.
دفتر «یوآنا ماریا»، درست پس از شکست جمهوری‌خواهان اسپانیا در برابر فرانکو نوشته شد، در آستانه‌ی جنگ جهانی دوم. وقتی آن شعرها را می‌خواندم، آن را در دل تجربه‌ی تاریخی خودمان هم می‌دیدم. تاریخِ شکست‌ها و تبعیدها. آنان که به اقیانوس‌های مرگ و تبعید رفتند. سفرهای بی‌بازگشت. جوان بودیم و یادم هست که با گروهی از دوستان گاه به گاه، کوه می‌رفتیم. آن‌سال‌ها، من هم عاشق دخترکی بودم شانزده ساله‌. عشقی به همین مایه از لطافت، در دل وحشتِ تاریخ معاصرمان. یک‌بار جمعی به دشت لالون رفتیم، شور جوانی بود و میل طغیان. در کنار ما، اما خاطره بود که جاری بود. خاطره‌ی فاجعه، روایت خاوران، روایت دهه‌ی شصت. آن عموها و خاله‌ها، هریک کسی را از دست داده‌بودند. هریک تجسم فقدان بودند در دل دشت. «سرآمد زمستون» ترانه‌ی فقدان‌ها بود.
این‌جاست که در روبرویی با نام «یوآنا ماریا»، این نامِ وردگونه‌ در سراسر شعر، از خودم می‌پرسم، چرا فراموش می‌کنیم؟ چرا نام تبعیدیان‌مان، شهیدانِ مان، وردی نمی‌شوند بر لب‌های ما؟ چگونه است که ما فقط هفت‌هزارساله هستیم و با هفت‌هزارساله‌گان سربه‌سر و همیشه این شانزده‌سالگی‌ِ ماست که باید ترکمان کند؟ چه قدرتی می‌کوشد اراده‌ی طغیان را از ما بگیرد؟
سوال‌های ساده‌ایست، جوابش را شاید همه می‌دانیم. اما وقتی می‌نویسیم، انگار از یادمان می‌رود. اما وقتی می‌بوسیم، انگار از خاطر برده‌ایم تمامی مردگانی را که در خونمان زوزه می‌کشند. همین‌طور است که هربار به این و آن بهانه، عاقل می‌شویم و رنجِ تاریخ از یادبرده، پای این و آن انتصابات و انتخابات هلهله می‌کنیم: زنده‌باد! مرده‌باد!
عاشقانِ‌مان زیر خروارها خاک خفته‌اند. آن‌ها که در سیاهکل، آن‌ها که در خاوران. شاعرانِ عاشقی که هفت‌هزارساله بودند و شانزده‌ساله مردند.
دوباره از خودم می‌پرسم، چرا شاعرانِ‌مان که باید خالق رویاهایی باشند، پرخون و پرشهوت، تنها رویای‌شان، چاپ چندم کتاب‌هایشان است؟ یک‌روز ادواردو گالئانو، دوستِ نزدیک خوان خلمن گفته بود: یوتوپیا، (بخوانید آرمان)، یک افق است. ده قدم به سمتش برمی‌داری و می‌بینی چند قدم جلوتر رفته است. این یوتوپیا، این آرمان، همان افقی‌ست که شاعران خلق می‌کنند. حالا چه شاعرانی چون چه‌گوارا و شهیدان سیاهکل باشند، یا شاعرانی چون بوگزا و شاملو. بدونِ افق، حرکتی درکار نیست. اگر مدام واپس نشسته‌ایم، یعنی یک‌جای کارمان می‌لنگد. تلخ‌است وقتی نام احمد شاملو را دستمایه می‌کنیم تا به همین انفعال مشروعیت ببخشیم. نامِ شاعری را که شعر را شیپور می‌خواست نه لالایی، روی جایزه‌ای می‌گذاریم که درسمع موجه حاضرین، لالا می‌خواند. تلخ است، وقتی مبارزه‌ی سیاهان آمریکا را، دستمایه می‌کنیم تا به اسم «مبارزه‌ی بدون خشونت» جامعه‌ای را اخته کنیم، غافل از این‌که منظورِ مبلغان چنین نظریاتی ـ که در اصل خود، انقلابی‌ بودندـ هدفشان چیز دیگری‌ست: عدم خشونت نسبت به قدرت‌مداران و نهایت خشونت با دردمندان و ستمدیدگان. عدم خشونت با اغنیا و نهایت خشونت با فقرا.
در جهانی که در ثنویتِ قدرت و ضدقدرت فلج شده است، تنها هنر، وقتی از رویا و میل برمی‌آید، نجاتمان می‌دهد. رویا و میلی انسانی، مثل عشق. کدام عشق‌است که بی‌طغیان است؟ عشقی که در نظامِ قدرت و ضدقدرت قرار بگیرد، معامله است. چنین شد که بدون عشق، بدون طغیان، ما شرافت خود را، عزت انسانی خود را در برابر قدرتمداران معامله کردیم. سودای باطلی که شاعران‌اش عبث می‌دانند: آن‌جا که بوگزا، «یوآنا ماریا» را به وردی بدل می‌کند، به باطل‌السحری که در برابر فراموشی می‌ایستد. کشتی‌هایی بادبانی، که در این سو و آن سوی تبعید و مرگ، به هم سلام می‌گویند. و فردا دریاها ما را به دورترها می‌برند، افق‌های دیگر، افق‌های دورتر.
این دفتر را به مادران عاشق خاوران تقدیم می‌کنم. آن‌ها که فرزندان عاشق‌شان را از آن‌ها گرفتند. آغوش‌های جداافتاده‌ای که در شعر به هم می‌رسند.

متن شعرها را در این آدرس  ببینید.
 پادکست شعرها را هم می‌توانید از این آدرس دریافت کنید.
برگرفته از سایت خانه‌ی شاعران جهان 
http://poets.ir/?p=16646

۱۳۹۴ دی ۱۳, یکشنبه

مادر بهکیش: بهنام چنگائی


behkish family

مادر بهکیش

behnamsbild1
بهنام چنگائی
مادر بهکیش رفت
او، یادی و آبروئی گذاشت
لهیده شده، به دل تاریخ رفت.
داغدارترین مادر جهان
از ستم "با خدایان"
باری، رهائی یافت و رفت.
دلریشترینِ دل های پاره بخاک رفت
جگرسوخته ترین جان های سوخته بخاک رفت.
+
دامن پلید آسمان پُرافاده، لکه دار این مِهرکُشی ست
وجدان تاریخ پتیاره ی او، بدهکار مادر بهکیشی ست
حرمت این زن:
چنین به که در خاموشی آسمان دریده هویداست
 مصیبت کهکشانی او را
نه هرگز کمر کوه، یا که خدا، تاب نمی آرست.
+
مادری تکه پاره ـ
که اندوه او کوه ها ـ
و خود
بسان کاه تکیده بود
و شگفتا، تا دم مرگ
با کمر و دست های شکسته از پا نایستاد.
+
مادر بهکیش:
نه کوه که مشتی استخوان و پوست شد ـ
او مادری از درون داغان بود،
و همچنان
بسان رشته های زاگرس بلندبالا می نمود
و سینه بر آسمان "شبِ ستم" می سائید
تاب رنج می آورد
و در عین ویرانی
هرگز
درخود نمی نشست و نمی نالید.
بهنام چنگائی 13 دی 1394