«مرثیه»
از: زهره مهرجو
سپیده دم
از پنجره
به بیرون خیره شدم،
خورشید پنهان بود
پرندگان خامش...
و رود
در جامۀ سپید انجماد
نشسته بود.
* * *
صبح گاه
از پنجره بیرون را نظاره کردم،
پرندگان آرام بال می زدند
گُل ها پریده رنگ...
و رود
از حضور اندک نور
اشک می ریخت.
* * *
شب هنگام
از پنجره
باز به بیرون خیره شدم،
ماه پنهان...
و آسمان بی ستاره بود
و من
از غیبت بی انتهای تو
زار گریستم.