۱۳۹۴ آبان ۲۴, یکشنبه

شمشیر در حوضخانه، به فارسی و انگلیسی: مجید نفیسی

شمشیر در حوضخانه

majid naisi






مجید نفیسی
در این خانه شمشیری ست
که پدر یادگار دوره ی باستان میداند.
من آن را در خلوت خدایی حوضخانه دیدم
و پنداشتم که نقش بی آزاری ست
بر پرچم سبزِ خوشرنگِ الله.
یک غروب به وقت افطار
به حوضخانه رفتیم.
شبِ "قدر" بود.
فواره ی کوچک با خود نجوا می کرد.
پدر در کنار آبنما وضو ساخت
و رو به قبله ایستاد
و من به سوی سماور جوشان،
بشقاب رنگینك و دیسِ سبزی و نان.
از قنداغی که از لبهای خشکیده اش فرو می رفت
هُرمِ خدایی به هوا می خاست
و از زمزمه ی دلنشینِ کتاب دعایش
نویدِ یکرنگیِ دلخستگان.
از ریاضتِ تن، چشمهایش می درخشید
و به هر چیز که می نگریست
آن را مجذوب خود می کرد.
ایستادم و به این همه زیبایی رکوع کردم.
اگر راز و نیاز من آن شب پذیرفته می شد
جز این سفره ی گسترده ی شادکامی
چه آرزویی در دل داشتم؟
پس بی اختیار سر به دامانش گذاشتم
و در رویای بهشتی خود به خواب رفتم.
ناگهان شمشیرِ برهنه جان گرفت.
مجاهدی چست و چالاک
آن را در رقصی بی وقفه به اطراف می چرخاند
و از کناره ی لباده ی بلندش
لشگری از مومنین به هوا می خاست.
زمزمه ی آرام بخشِ سماور
به فریادهای مهیبِ غزوات می گرایید،
چایِ خوشرنگ به خون
و دانه های پُر شهوتِ خرما
به دلِ زنده ی آدمی.
در این غوغای بزرگ، پدر را شناختم
که این بار ندا می داد:
"قاتلوا فی سبیل الله
قاتلوا فی سبیل الله!"
بر خود لرزیدم
و خوابم نیمه کاره ماند.
پدر پشت به مخده ی مخملی
خفته می نمود.
دانه ای خرما برداشتم
و او را در کابوسش
تنها گذاشتم.
در این حوضخانه شمشیری آویزان است
که پدر آن را یادگار دوره ی باستان می داند.
مجید نفیسی
۴ ژانویه ۱۹۸۷

Sword at the Ablution Pool




Sword at the Ablution Pool
In Solidarity with People of Paris and Beirut
 

There is a sword in this house
Which Father says is a relic
From ancient times.
I saw it at the sanctuary of the ablution pool
And thought that it was a harmless emblem
On the rich green banner of Allah.

One evening when breaking the fast
We went downstairs to the ablution room.
It was a holy Night of Power [1].
The little fountain was whispering to itself.
Father washed himself at the pool
stood toward the House of God
And pressed his forehead to the prayer seal.
I stood before the boiling samovar
And the dining cloth which displayed
The plate of fried walnuts and dates,
And the dish of basil and mint with bread.
A godly vapor was rising
From the cup of hot sugar water
Ready to pass through his parched lips,
And a  hymn of brotherhood could be heard
As he was chanting verses
From his prayer book.
His eyes were shining from abstention
And everything he looked at
He would mesmerize.
I surrendered myself to all this beauty.
If my prayers were heard that night
What more could I have desired
Than this open cloth of happiness?
Then, against my will
I laid my head on his lap
And went to sleep with a heavenly dream.
Suddenly, the naked sword came to life
A holy warrior fast and clever
Whirled it around
In an unending dance
And from the edge of his long robe
An army of the faithful rose up.
The soothing murmur of the samovar
Turned into fearful cries of holy raids;
The rich colored tea, to blood;
And the lustful pieces of date,
To the people's living hearts.
In this great clamor
I recognized Father's voice
Shouting at this time:
“Fight in the name of Allah!
Fight in the name of Allah!”
I trembled
And my dream was over.
Leaning against the velvet cushion
Father seemed to be asleep.
I took a date and left him alone
In his nightmare.

At this ablution pool
There hangs a sword.
Father says it is a relic
From ancient times.

Majid Naficy
January 4, 1987

[1] A night or nights in the fasting month of Ramadan in which prayers are heard.

۱۳۹۴ آبان ۱۹, سه‌شنبه

سروده ای از فریبا مرزبان: “به یاد تو می افتم”

هرگاه گلی از شاخه ای
جدا می افتد؛
 به یاد تو می افتم
هرگاه پرستویی 
خسته از پروازهای طولانی،
از پرواز در آسمان باز ،
باز می ماند و 
 باز به آشیان باز نمی گردد؛
به یاد تو می افتم
edam-e- gol!

سروده ای از فریبا مرزبان:

“به یاد تو می افتم”


با احترام و با یاد و خاطره انسان های آزاده و مبارزی که بدون احراز هویت، بدست عوامل جمهوری اسلامی به جوخه های مرگ سپرده شدند.

“به یاد تو می افتم”

هر گاه خورشید ناپیداست
در دامنه چشمه سار،
به یاد تو می افتم

هر گاه ابر می غرد و می بارد  
و تازیانه می زند بر پیکری عریان، 
به یاد تو می افتم

 و با هر خرمن گیسویی 
که پریشان می شود در باد، 
به یاد تو می افتم

هر گاه،
هرگاه گلی از شاخه ای
جدا می افتد؛
 به یاد تو می افتم

هرگاه پرستویی 
خسته از پروازهای طولانی،
از پرواز در آسمان باز ،
باز می ماند و 
 باز به آشیان باز نمی گردد؛
به یاد تو می افتم

هرگاه سرو کوهی 
در توفان زده 
و در تندر زمان می سوزد،
به یاد تو می افتم 

هر دار حلقه را که می بینم، 
پیکری بی جان 
بر آن آویزان هست، 
به یاد تو می افتم

هرگاه هر قطره ی خونی،
چون شبنمی بر زمین افشانده می شود، 
به یاد تو می افتم

هر گاه عشق خاکستر می شود،
از آتش فراق،
به یاد تو می افتم،

هر گاه دلم تنگ ست؛ 
در دل تنگی ام،
به یاد تو می افتم
به یاد تو می افتم.

دهم شهریور ۱۳۹۴
لندن

۱۳۹۴ آبان ۱۶, شنبه

پدر و پسر، بفارسی و انگلیسی: مجید نفیسی


پدر و پسر

Majid-Nafisi

 









مجید نقیسی 

غافلگیرم کردی آزاد!
ناخواسته نطفه بستی
نارسیده چشم گشودی
و پیکرِ کوچکت را
در گهواره ی آغوش من نهادی:
"اینک من پسر و تو پدر.
تا چند می خواهی
کودکِ نافرمانِ خانه باشی؟"
من بر خطوطِ ناخوانای تنت خم شدم
با موی خیس و پوستی نوچ
به ماهی کوچکی می مانستی
که از دریاهای دور آمده است
تا این نهنگِ پیر و خسته را
به گردابهای سهمگین بکشاند.
خواستم بند ناف را ببُرم
ولی قیچی در گوشت پیش نمیرفت.
از پشتِ پلکهای بسته فریاد کشیدی:
"پدر! من اینجا هستم
نوچِ پوستم را
بر سرانگشت های خود حس نمیکنی؟"
پرستار گفت: "اینَف دَدی!
ایت هز اونلی اِ سیمبالیک مینینگ."*
عصمت در زیرِ نور زرد
لبخند می زد
و به معمای شگفتی می نگریست
که در برابر من نهاده بود:
آیا اینک
به مرگ نزدیکترم
یا دورتر؟
در خانه
معمای فلسفی را رها می کنم.
بوی تن تو
تنها جوابِ دلخواه من است.
چشمان زیبایت
با من حرف می زنند
کاکل سیاهت
نشانِ گردنفرازی توست
لبخندت از روی ریا نیست
گریه ات اعلامِ ساده ی درد است
و خمیازه ات
سهمی که خوابت از بیداری میرباید.
در آروغهای دلگشایت
به هوای تازه ی دمِ صبح پنجره میگشایم
و در گوزهای دلنشینت
بر بعدازظهرهای خنک تابستان غلت میزنم.
ای بادهای بد, بیرون شوید
بگذارید کودک من, آرام گیرد.
"لالای لای لای, گل بادوم!
بخواب آروم, بخواب آروم.
لالای لای لای, گلم باشی
همیشه همدمَم باشی.
لالای لای لای, گل انجیر!
مامان داره بپاش زنجیر
بپاش زنجیرِ صد خروار
چشاش خوابو دلش بیدار."
به ایران که زنگ زدم
مادر گفت: "عاقبت پدر شدی."
ولی صدای پدر را که شنیدم
گریه امانم نداد.
پدر! این چه باریست که از دوش تو
بر شانه های خسته ی من نهاده میشود؟
سی و شش سال یاغی بودم
و اینک باید نقشِ میرغضب را بازی کنم
بگویم که این خوب است آن بد
این حق است آن باطل
این خداست آن شیطان
این نظم است آن طغیان.
آزاد جان! آیا میخواهی از من
دستاربند و زندانبان بسازی
دستِ مرا رو کنی
و بگویی که بازی تمام شده است؟
نه! من با تو خواهم آمد
و با چشمان تو خواهم کاوید
تا در تمامِ "باید"های جهان
"اما"یی بیابم.
من همراه با تو
در پسِ تلی از شیشه های خالی شیر
پوشکها و پیشبندهای کثیف
و رختهایی که هر ساعت, تنگتر میشوند
سنگر می گیرم
و اعلام می کنم
که ای بسا پدر که با پسر ماند
ای بسا پدر که بر پسر شورید.
من نیز باید این جهان را
از نو جستجو کنم
گَرد آن را بگیرم
چرک آن را بشویم
و در سرچشمه اش شستشو کنم.
تو در اندیشه ی پدر مباش
و من در اندیشه ی پسر نخواهم بود
دوست من!
دلهای ما کافیست.
اکنون وقتِ شیر توست.
در یخچال را باز می کنم
شیشه ی شیر را بر می دارم
در آبگرم می گذارم
پیش بند سفید را
بر گردنت می آویزم
و قطره های شیرِ تازه را
بر لثه های بهم فشرده ات میدوانم.
آزاد من! همزاد من!
نازُک من! نازَک من!
بگذار زندگی و مرگ
در لبهای ما
لبخندی بگیرند.
مجید نفیسی
مه 1988
http://iroon.com/irtn/blog/7443/
>
> "And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642)
*- "بس است بابا! اینکار تنها جنبه ی نمادین دارد." Enough Daddy! It has only a symbolic meaning.”
Majid and Azad as infant 1988










Father and 
Son

You took me by surprise, Azad!
Unintentionally conceived
Prematurely born
You put your tiny body
In the cradle of my bosom:
"Now, I am the son and you are the father.
How long do you want to remain
The rebellious child of this house?"

I bent over the illegible letters of your body.
With wet hair and sticky skin
You resembled a little fish
Coming from a far away ocean
To drag this tired old whale
Into fearful whirlpools.

I wanted to cut your umbilical cord
But the scissors did not penetrate the flesh.
You cried out behind closed eyes:
"Dad, I am here.
Don't you feel my sticky skin
On your fingertips?"
The nurse said: “Enough Daddy!
It has only a symbolic meaning.”

Esmat smiled under a yellow light
And looked at the strange riddle
She had put in front of me:
Am I now closer to death
Or further from it?

At home, I set aside my philosophical riddle.
The aroma of your body
Is my single favorite answer.
Your beautiful eyes talk to me
And your black bangs
Shine like a badge of courage.
Your smile is not fake
And tears simply signal your pain.
Your yawning is the portion
That your sleep steals from wakefulness.
With your refreshing burps
I open a window to the fresh air of early morning
And with your pleasant farts
I roll over the cool summer afternoons.
Oh, you bad gases, go out!
Let my child be calm.

"Lullaby, lullaby, my almond blossom!
Close your eyes, sleep calmly.
"Lullaby, lullaby, may you be my rose!
May you always be my companion!
"Lullaby, lullaby, my fig blossom!
Mama has heavy shackles on her feet
Her eyes are sleepy
But her heart is wakeful."

When I called Iran
My mother said: “Finally
You became a father.”
But when I heard my father’s voice
Tears did not let me talk.
Father! What is this burden that from your shoulders
You put on my tired back?
I was a rebel for thirty six years
And now I should play the role of an executioner
Saying: This is good, that is bad
This is right, that is wrong
This is God, that is evil
This is order, that is chaos.
Ah, Azad, dear!
Do you want to change me
Into a mullah and jailor
Reveal my hand
And say the game is over?
No! I will come with you
And will search with your eyes
So that I can find “buts”
In all “musts” of the world.
I will barricade with you
Behind a pile of empty bottles of milk
Dirty diapers and bibs
And every-hour-tightening clothes
And will announce:
Many fathers remain with their sons
Many fathers rebel against their sons!
I, too, should explore
This world anew
Clean its dust
Cleanse its dirt
And wash myself in its fountainhead.
You should not think of a father
And I will not think of a son.
My friend!
Our hearts are enough.

Now it is your milk time.
I open the refrigerator
Take a bottle of milk
Put it in warm water
Hang a white bib
Around your neck
And let the drops of fresh milk
Drip over your squeezed gums.
My Azad! My buddy!
My darling! My little one!
Let life and death
Smile through our lips.

Majid Naficy
May 1988
پدر و پسر

۱۳۹۴ آبان ۷, پنجشنبه

در میان دو زن، به فارسی و انگلیسی: مجید نفیسی

دریافتی:

در میان دو زن

majid-nafisi-c[1]






مجید نفیسی
هیچ کس اندوه مرا زمزمه نمی کند
و من به تنهایی
در تاریکی پلک می زنم.
اینجا خوابیده ام
در کنار زنی که مرا دوست ندارد
و به زنی می اندیشم
که امروز با او علف می کشیدم.
در علفزار یکدیگر را دنبال می کردیم.
با یک دست سُرین او را در بر گرفتم
و با دست دیگر پیراهنش را بالا زدم
تا شکمهایمان گرمای یکدیگر را بنوشند.
موی پُرپیچش بینیَم را می آزارد
و دستی که زیر سر نهاده ام
مور مور می شود.
چشمهایش بسته است.
دست دیگرم از کمرگاهش بالا می رود
و پستانهای سخت پیچیده اش را می جوید.
دستم را پس می زند
و زیر لب می گوید:
"خسته ام. خوابم می آید."
نه! شادیِ آن رنگها رهایم نمی کند.
همه چیز خود را در رنگ شستشو می داد:
آبیِ جین و سرخیِ ژاکت
و سفیدی گلو و پستانهای کوچکش.
آفتاب پَرپَر می زد
و شب آماده ی فرود بود.
گفت: "نگاه کن!
اینک هزاران سبز می بینی."
دستی را که به خواب رفته
از زیر سر برمی دارم
گونه ی او را می بوسم
به پهلو می چرخم
و از کنار زنی که مرا دوست ندارد
دور می شوم.

مجید نفیسی
نهم اکتبر ۱۹۹۳

Between Two Women


Between Two Women
 

No one hums my sorrow
And I blink alone
In the dark.
Here I lie
Next to a woman
Who does not love me
And I am thinking of another
With whom I shared grass today.

On the grass we chased each other.
I embraced her backside with one hand
And lifted her blouse with another
So that our bellies
Could drink each other’s warmth.

Her curly hair scratches my nose
And the hand where I have put my head
Feels pins and needles.
Her eyes are closed.
My free hand climbes her waist
And searches for her tight-bound breasts.
She pushes my hand away
And mumbles: “I’m tired
I want to go to sleep.”

No! The joy of those colors
Does not leave me alone.
Everything washed itself in color:
Her blue jeans and red jacket
And her white neck and small breasts.
The sun was flapping her wings
And the night was ready to fall.
She said: “Look!
Now you see thousands of greens.”

I remove my tingling hand
From under my head.
I kiss her face,
Turn on my side
And distance myself
From the woman
Who does not love me.

Majid Naficy
October 9, 1993

۱۳۹۴ مهر ۲۴, جمعه

به دنبال ِ همبستگی: داریوش لعل ریاحی

به دنبال ِ همبستگی

داریوش لعل ریاحی

kargaran etehadhambastegi ba political prisonersetehad,mobarezeh,azadi
زان سبب که جمله اجزای منید
جزو را از کُل چرا بر می کَنید 
مثنوی معنوی

زندگی در این تباهی ، صبر و دلداری است باز
درد ِ نا پیوستگی ، در هر سری جاری است باز

می نشینی تا ببینی ، از چه کس جان می برند
چون نمی خواهی بدانی ، رأی تو آری است باز

این که روشنفکرمان مر قومه ای دارد به دست
در چنین خواب ِ درازی  ، عین ِ بیداری است باز

کارگر تنهاست ، چپ هم با تمام ِ ایده ها
یا به فکر ِ فرقه یا خود مارکس پنداری است باز

از لنین و مارکس و استالین و حتا گور با چف
با تمام ِ پیچ و خمها ، نسخه برداری است باز

جزیی از کل کنده و راهی جدا طی می کند
سالها بر گِردِ خود چون اسب ِ عصاری است باز

سلطنت خواه و مجاهد ، یا که ملی مذهبی
نقدشان از پشت بر هم خنجری کاری است باز

تا کجا باید نشست و سنگ در گهواره دید ؟
کودکی زا مام ِ میهن ، وقت ِ همکاری است باز

داریوش لعل ریاحی
21 مهر 1394
Dlr1266@hotmail.com


۱۳۹۴ مهر ۲۳, پنجشنبه

کارگر آگاه از نبرد نترسد!!!: م. اخگر

کارگر آگاه از نبرد نترسد!!!

م. اخگر
برداشت آزاد از شعر عماد الدین نسيمی شاعر آزاده آذربایجانی که به سه زبان شعر
گفته است و زندگيش را در راه مبارزه برای ازادی گذاشت، نام اصلی شعر «حيران رخ یار
» است ، حاصل برداشت آزاد از آن شعری با نام «کارگر آگاه از نبرد نترسد» شده است
گه تقدیم به کارگران زندانی می شود.
zamani,shahrokh (2)

کارگر آگاه از نبرد نترسد!!!
مشتاق رھایی، از سرزنش سازش کار نترسد
عاشق آزادی از سرمایه دار و پاسدار نترسد
کارگری که سوسياليسم را کند، ھدف خویش
از آخوند خونریز و کارفرمای فریبکار نترسد
شاھرخ که چو ارانی زند دم ز آزادی و حق
از طعنه نا محرم اسرار کارگری ، نترسد
ای طالب حق و عدالت، ز جان و مال ميندیش
کارگری به برابری رسد، که از سرمایه دار نترسد
گر بی بصری می کند، انکار شاھرخ، ز نبرد
سھل است و چه غم ؟ کارگر آگاه از نبرد نترسد
در نبرد کار و سرمایه بيم سر و جان است وليکن
ای رفيق مبارز، از این ھا، کارگر آگاه نترسد
اندیشه ندارم ز کارفرما و دولت بد اندیش
از زندان و شکنجه، عاشق سوسياليسم نترسد
در سایه اتحاد، ایمن از آ نست، کارگر مبارز
که شاھرخ شير دل، از آخوند کفتار نترسد
م. اخگر
مهر 1392
http://mejalehhafteh.com/2015/10/15/

۱۳۹۴ مهر ۱۵, چهارشنبه

در حمایت از روز معلم٬ و پاسخ ِ ما به نسلِ نو - سی و شش سال بعد از انقلاب بهمن: دو شعر از داریوش لعل ریاحی

دریافتی:
kargari, moalem
در حمایت از روز معلم

تا معلم شد ، حضورش خود سری
تا قلم شد ، جوهرش خاکستری

شیخ ِ نادان از معلم گشت سَر
مزد ِ کارش از مدیران  ، بیشتر

رنج و محنت بر تبسم چیره گشت
آسمان در شهر هامان تیره گشت

رود و دشت و کوه و دریارفت خواب
شیخ بند ِ صیغه و درس ِ حجاب

شارحان ِ دین به پُست و سروری
جمع ِ دزدان در پناه ِ رهبری

مزد ِ حق شد تهمت و زندان و دار
جاعل و جایر عزیز و دین مدار

کوروش از اوراق ِ دفتر گشت دور
جایش آمد سیره ِ اهل ِ قبور .

اینک اما باز با  ، حالی دگر
ناله سرکرد از قفس مرغ ِ سحر

هان چه می جو یید از این آستان ؟
زیر و رو خالیست ، هستش نیست آن

جان ِ پر فریاد ای آموزگار
از سکوتت شرم دارد روزگار

رو به سوی ِ مردمت کن ، با امید
می شود باور کن ، این ظلمت سفید

داریوش لعل ریاحی
12مهر 1394
Dlr1266@hotmail.com
****************iran,sheikh,shahshah (2)

پاسخ ِ ما به نسلِ نو

سی و شش سال بعد از انقلاب بهمن

بنشین و برگ برگ ِ زمان را مرور کن
از زشت و خوب ِ آنچه که بودی عبور کن

بنگر چگونه خویش و زمان را شناختی ؟
با گوهر وجود چه کردی ؟ چه ساختی ؟

بی بار ِ آگهی به شکار آمدی که شاه
این اجنبی پرست و ستم پیشه ِ تباه

ما را به کام ِ قدرت ِ بیگانه برده است
آزادی از میانه رفته و اندیشه مرده است

اینگونه بود که رفتی و گفتی و ماشدی
خون دادی و شکفتی و در سینه هاشدی

فرجام ِ انقلاب  ، شکوه و حماسه بود
اما کسی نگفت ، چه ریگی به کاسه بود

آن عنکبوت ِ سرخ که بر پرچمت نشست
بنیاد ِ مهر و عزت ِ ایرانیت  ، شکست

یک گام پیش رفتی و صد گام پس شدی
افتادی از فراز و اسیر قفس شدی

اینک پیام ِ تازه چه داری به نسل ِ نو
جز اشگ ِ حسرتی که بریزد به خاک ِ تو

داریوش لعل ریاحی
14 مهر 1394
Dlr1266@hotmail.com

۱۳۹۴ مهر ۹, پنجشنبه

آری؛ من هنوز زنده ام٬ به فارسی و انگلیسی: ستاره.تهران (اشرف علیخانی)

 
«I'm still alive... I can still mutiny»
Yes;
I'm still alive
I can still breathe
I'm still beside others people
I can still to be happy for happiness of others
I can still laugh
And even I can make laugh for others

I'm still alive
I can still mutiny
I can still revolt against those who their hands are wash in blood of toilers
And against those that are eating bread of working mans

I can still protest to any oppression by anyone in anywhere
And yet I can to defend the oppressed

I can still say that I do not want Islamic rule
I can still say that I am demanding for a secular government
I still with love to socialism, I can to strive for bright future
I can still shout: Long live freedom! Long live equality
I can still fight
Against my problems
And against any tyranny and oppression, looting and destruction

I can still asking to happiness. For homeland people and for all oppressed people all over the world
Yes! I'm still alive but .... However;
If I wouldn't can laugh ... if I wouldn't can cry... if I wouldn't can protest ...
If I wouldn't can rebellion
This my life is worthless !

The first hours of the morning :October 1, 2015
Setareh.Tehran (Ashraf Alikhani) Iran-Tehran.

۱۳۹۴ شهریور ۳۰, دوشنبه

شبی در کالیستوگا٬ به فارسی و انگلیسی: مجيد نفيسي

دریافتی:

شبی در کالیستوگا
majidnaficy_260_2 (2)






مجيد نفيسي

در کالیستوگا* جفتهای جوان
از کافه ای به کافه ی دیگر می روند
و زنان و مردانِ میانسال
خود را از وانهای پُرگِل
به زیر دوش می کشانند.
تنها من و تو بی اعتنا به این همه
از هفت دریای جوشان می گذریم.

تو بر گُرده ی من سوار شده ای
و گونه ات را به گونه ام چسبانده ای.
من بر سرپنجه ها رفته ام
تا کفِ دریاها را لمس کنم.

بگذار پستانهای کوچکت
کمی بیشتر بر پشتم بفشارند.
بگذار رانهای خوشتراشت
کمی بیشتر در دستهای من بمانند.
ما سالهاست
که منتظر این لحظه مانده ایم.
امشب آبِ هفت دریا
در استخری کوچک می جوشد.

از اجاقِ مجاور
بوی قارچ و فلفلِ کبابی
شنیده می شود.
بگذار شراب سرخ
در شیشه ی درباز
کمی بیشتر با هوا درآمیزد.

امشب پس از سفر دریایی
گردش ما در هفت آسمانِ پُرستاره
آغاز می شود.

        14 سپتامبر 2015

*- شهرکی با چشمه های آبگرم در شمال کالیفرنیا.


"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642)
*********************
To see the picture please click at:
http://www.iroon.com/irtn/blog/7190/

A Night in Calistoga

        By Majid Naficy


In Calistoga young couples
Walk from one cafe to another
And middle-aged women and men
Carry themselves from mud tubs
Into showers.
Only you and I
Oblivious to all
Pass through seven bubbling seas.

You are riding on my back
Clinging my face to yours.
I am on the tips of my toes
Touching the bottom of the seas.

Let your small breasts
press against my back
a little longer.
Let your well-sculpted thighs
Remain in my arms
A little longer.
We have been waiting for this moment
for years.
Tonight the water of seven seas
Bubbles into one small mineral pool.

From a near-by grill
We can smell the scent of
Barbecued mushrooms and peppers.
Let the red wine in the uncorked bottle
blend a little longer with the air.

Tonight after the voyage,
Our journey into seven starry skies
Will begin.

September 14, 2015