۱۳۹۲ شهریور ۸, جمعه
۱۳۹۲ شهریور ۷, پنجشنبه
سرود نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم: بهنام چنگائی
سرود نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم
بهنام چنگائی
برای قتلعام گل های پر پر شده ی جوان که توسط قساوت کور جانیان اسلامی در سال های 60 ، 67 و تا همیشه ی بقای ظلم و قهر و کشتار و مظلومیت!
سرود نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم!
هیولائی آمده بود، غریب!
در دست و زبان او، آسمان لمیده بود،
و در دل سیاه اش، شمشیر جای داشت.
در کامِ جانش، چرکینِی خونین ـ
و در نگاهش، تنها عفونت و عقوبتِ تاریخ جاری بود!
کر و کور بود،
اما می دید و می شنید.
از سرودِ چشمه ها می آشفت و در پیام قناری های عاشق، وحشت می گرفت.
با روشنایِ مهر، قهر بود و نمی آمیخت.
هرگز نمی خندید.
مادر عزا و گریه و مرثیه بود.
از ترانه و شادی، هراسناک می ترسید.
در آواز و رقصِ گرمِ پرندگانِ شور ـ
همچون زلزله می شد، بر خود می پیچید،
بر زمین و زمان ترس می افکند.
++
جغد بود. بیمارِ ماتم و نوحه و عزلت،
چندان که تاب بیگانگی اش با زمان نپائید
و در عطشِ تابستان سوزانی از غرشِ شنیع ِخوف اش ـ
زمین را دراند، و سراسیمگی دنائت اش، بسان دره های مرگ، گورِ گروه گروه عاشقانِ دلیر شد.
آنسان نفرتِ مرگی از او رمید و لگام گشود ـ
کین شقاوت، بر گرده یِ کوه هم، تاب اش نمی رفت.
آن نسل ستیزی و قساوت با گل ها!
در شب و اعماقِ دهشتی بود که
گلهای جوان بپا خاسته بودند ـ
تا امید را بیابند و بیارایند.
باغچه های وحشتزده را چراغانی کنند.
و خون را، در رگِ شقایق هایِ مهجور بجوشانند.
++
در آن بلوغ ِبرُنایِ فصل بود ـ آری
که تیغ ِنفرتِ جهل و نخوت، بر سر فرازیِ غرورِ سرزندگان فرو آمد،
زمین و زمان را در خون و بکام ِکشید.
در دستانِ دیو، طنابِ ترس می چرخید و مرگ، پیاپی می بارید و
بر بالای دارها، چه سرهایِ شرف، پرچم زندگی را برافراشته نگاه داشتند.
در آن قتلعام، روح الله ِناجی، یگانه رسولی بود،
که امید و رستگاری و رهروان را با هم، برای ماه نشینی خویش، در عصر بیداری ما، یکجا کشت.
جنون اش دشت خشم را دراند و خاوران ها بنا ساخت،
و قبرستان های بی نام نشان را همه جا پُر بار نمود.
نهالِ طلوع و شاخه هایِ جوانِ بهار را خشکاند.
پس از آن:
زمین ما، مرگزارانِ تلاواتِ آیاتِ نیستی او شد.
دستِ دوستی و مودت و برابری شکست.
عطرِ رویش گندید و هستی ِباور مُرد،
و دیوانه ای خون آشام در ماه خانه کرد.
++
اما اینک، در کنار ِ دلِ هر لاله زار،
سرودِ مادرانِ دغدار ـ
در سوک هایِ خشک یا سیاه خانه هایِ سوگوار
نه، خوار و زار ـ یا گریان
که: پرچم های عزورشان، همچنان استوار
در آنسوی شب،
بلند برافراشته و امیدوار می وزند
با هم و یکصدا
سرود نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم را
با طوفانِ تحقیر بر تسلیم
شگرف می خوانند.
و در پی راه و روز،
فردا خویش را می جویند.
بهنام چنگائی 7 شهریور 1392
برگرفته از سایت گزارشگران
۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه
خر همان خر، رهبری بر آن سوار: هادی خرسندی
خر همان خر، رهبری بر آن سوار
هادی خرسندی
هموطن علاف روحانی مشو
زينب اين تعزيه خوانی مشو
از پس آن ياوه گوی بددهن
محو استاد سخنرانی مشو
با مواعيدش خودارضايی مکن
همچنين در خواب، شيطانی مشو
در عروسی و عزای اين رژيم
مثل مرغ و جوجه قربانی مشو
خر همان خر، رهبری بر آن سوار
خوشدل از تعويض پالانی مشو
بگذر از سبز و بنفش و سرخ و زرد
در حصار رنگ، زندانی مشو
خانه ات روشن ز دزد با چراغ
بيخودی شاد از چراغانی مشو
تا کليد خانه دست سارق است
در شکايت از نگهبانی مشو
گول بی.بی.سی و وی.او.ای مخور
خام حرف مفت و مجانی مشو
توی رودرواسی امت نمان
وامدار جهل و نادانی مشو
راه خود را زود پيدا ميکنی
منکر ادراک ايرانی مشو
از کنار گود لنگش کن مگو
هادی خرسندی ثانی مشو
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ[اصغرآقا، سايت هادی خرسندی]
برگرفته از سلیت گزارشگران
۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه
۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه
ما چند تن شاد: مجید نفیسی
ما چند تن شاد
مجید نفیسی
دیرگاهی بدرستی
از فردیت سخن گفتیم
اینک وقت آن رسیده
که از رفاقت بازگوئیم
از ما چند تن
ما چند تن شاد
ما حلقه ی رفیقان*
که به خود باور داریم .
زخم های ما دردناکند
و ناکامی هایمان فراوان
اما شوق لحظه ی دیدار
و ثمره ی شیرین کار
ما را بسوی هم می کشاند
و دلهایمان را
از حس خوش تعلق می آکند.
۷ دسامبر ۲۰۱۲
*- ویلیام شکسپیر: نمایشنامه ی "زندگی شاه هنری پنجم ".
۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه
فرش قرمز زیر پای جلادان: پروانه قاسمی
فرش قرمز زیر پای جلادان
آسمان رنگ خون گرفتهبدار آویخته اند
جوانانمان را درهر کجا
چشمانت خشمگین دستانت را بسته اند
همه جا زندان است وزندانی واعدام
آنانی که می سوزند تا روشنایی بماند
عاشقان دربدر، عاشقان بداراند
خون می چکد از دستان دژخیمان
سبز و سیاهی اینک رنگ تعفن گرفته اند
حامیانشان کف زنان و خندان
برایشان فرش های قرمز پهن می کنند
نفرین نفرین آی نفرین…، بر شما ای دژخیمان
این خون سرخ فرزندانمان است اینچنین
جاری بر فرش های زیر پایتان
پروانه قاسمی
۱۶/۰۸/۲۰۱۳
Ghassemi2@yahoo.ca www.djaber-ka-parvaneh-gh.com
۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه
۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه
امان و کبوتر صلح: جعفرمرزوقی(برزین آذرمهر)
امان
جعفرمرزوقی(برزین آذرمهر)
آن
باد هرزه دست
سنگی زد و
شکست
شب افروز لاله را
برصخرههای شب…
این گونه قفل زد،
به بال پرندگان ،
دیری بعد از آن
با آن که وقت آمدن آفتاب شد،
دیگرپرندهای نخواند
در تنگی قفس ،
حتی خروس هم
ندمید
در نی سحر…
جعفرمرزوقی(برزین آذرمهر)
***********کبوتر صلح
جعفرمرزوقی(برزین آذرمهر)
وقتی که بند، نمی شود سنگی به روی سنگ،
ھر چه بھانه می کنند دیوان برای جنگ...
بارند به هر کرانه ای خون از دمار دھر
پر کی زند کبوتر صلح سپید رنگ ؟!...
برگرفته از سایت روشنگری۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه
برای فزراد کمانگر٬ معلم انسانیت و مهربانی: بهنام جنگائی!
برای فزراد کمانگر٬ معلم انسانیت و مهربانی
آرشِ کمانگر ما نمرده است!
"
از لشگر مهر ما
نه کمانگری و نه خدنگی
هیچکدام:
نشکسته است ـ ز دست و پا!
+++
اما، بر افلاک ننگ شمایان چطور؟
دیدید: مهر ِفرزاد داد
چه ساده، شکست تان،
تیر غرورش نشست بر اعماق ِچشم و قلب تان؟
+++
ای کور و کران ِ بی مهر،
دشمنانِ عاطفه!
شیرِ شعور و شرف ما
خوب، تابتان را بریده بود ـ
آرامش تان را ز ترس مرگ،
چو سوهانِ روح
هر لحظه، سوده و گرفته بود.
نازم بر آن اسیر!
+++
نه، آرش کمانگر ما نمرده است
از او تنها، کمانی شکست
او زنده است، دور تا دور این خانه
در هر سوی و سوگ این ویرانه
پیام اش در کمینتان نشسته است.
اما، صبور و بردبار
او: کنارِ کمان شکسته هاست!
همگام کمانگران روزـ
در هر کنامِ فقر
در هر نگاهِ درد
در هر گوشه ای از این زندان
در هر آن، او دیگر بسیارانند، ز دست بیدادتان، سر بفریادانند
که، عده ای تیر آگاهی میسازند
و دیگران، چشم مهر در دست و کمان!
این را یقین بدان
تیر نان است
در هدف هر کمان و تو در نشان !
نه، آرش کمانگر ما نمرده است.
بهنام جنگائی 19 اردیبهشت 1392
شمشیر در حوضخانه: مجید نفیسی
شمشیر در حوضخانه
در این خانه شمشیری ست
که پدر یادگار دوره ی نیاکانش میداند.
من آن را در خلوت خدایی حوضخانه دیدم
و پنداشتم که نقش بی آزاری ست
بر کاشی معرق دیوار.
یک روز غروب به وقت افطار
به حوضخانه رفتیم.
شب "قدر" بود.
فواره ی کوچک با خود نجوا می کرد.
پدر در کنار آبنما وضو ساخت
و رو به قبله ایستاد
و من به سوی سماور جوشان،
بشقاب رنگینگ و دیس سبزی و نان.
از قنداغی که از لبهای خشکیده اش فرو می رفت
هرم خدایی به هوا می خاست
و از زمزمه ی دلنشین کتاب دعایش
نوید یکرنگی دلخستگان.
از ریاضت تن، چشمهایش می درخشید
و به هر چیز که می نگریست
آن را مجذوب خود می کرد.
ایستادم و به این همه زیبایی رکوع کردم.
اگر راز و نیاز من آن شب پذیرفته می شد
جز این سفره ی گسترده ی شادکامی
چه آرزویی در دل داشتم؟
پس بی اختیار سر به دامانش گذاشتم
و در رویای بهشتی خود به خواب رفتم.
ناگهان شمشیر برهنه جان گرفت.
مجاهدی چست و چالاک
آن را در رقصی بی وقفه به اطراف می چرخاند
و از کناره ی لباده ی بلندش
لشگری از مومنین به هوا می خاست.
زمزمه ی آرام بخش سماور
به فریادهای مهیب غزوات می گرایید،
چای خوشرنگ به خون
و دانه های پر شهوت خرما
به دل زنده ی آدمی.
در این غوغای بزرگ، پدر را شناختم
که این بار ندا می داد:
" قاتلوا فی سبیل الله
قاتلوا فی سبیل الله!"
بر خود لرزیدم
و خوابم نیمه کاره ماند.
پدر پشت به مخده ی مخملی
خفته می نمود.
دانه ای خرما برداشتم
و او را در کابوسش
تنها گذاشتم.
در این حوضخانه شمشیری آویزان است
که پدر آن را یادگار دوره ی نیاکان می داند.
۴ ژانویه ۱۹٨۷
۱۳۹۲ مرداد ۲۰, یکشنبه
۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه
مرغ بیدغدغه: جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)
مرغ بیدغدغه
جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)
پیچکِ نازک و ترد
رسته از چنگ زمستانی سخت،
ریشه بسته درخاک ،
پنجه افکنده بر افرای بلند ،
رفثه تا اوج تمنای بهار …
مار خنیاگر باد از کینه،
سخت بر پیکر او پیچیده،
بی امان
زهر بر او می پاشد
خونش از هر رگ وپی می نوشد
در فرو کوفتنش می کوشد…
مرغ بیدغدغه
اما آن سو
نه نفیری ش به دل، زین بیداد
نه ستوهیش ز دل سنگی باد،
ونه شرمی حتی
در نگاهش پیدا
دم تکان می دهد و
آهسته
دانه برمی چیند !
جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)
رایانه ی بغلی به فارسی و انگلیسی: مجید نفیسی
رایانه ی بغلی
موش من!
ترا نمی بینم
اما صدای دندانهای ریزت را می شنوم.
پاورچین پاورچین می آیی
واژه های مرا به دندان می گیری
و دانه دانه جفت می کنی
بعد برمی گردی
و با مهربانی به من نگاه می کنی.
من برگ شعر تازه ام را برمی دارم
و به روح کوچک تو می اندیشم
که همچنان در تاریکی
کمین کرده است.
۲۷ مارس ۱۹۹۳
مجید نفیسی
For My Laptop
My mouse!
I do not see you
But I hear the sound of your tiny teeth.
You come on tiptoe
Take my words with your teeth
And match them one by one.
Then, you turn back
And look at me with kindness.
I take the sheet of my new poems
And think of your little soul
Still lurking in the darkness.
March 27, 1993
Majid Naficy
I do not see you
But I hear the sound of your tiny teeth.
You come on tiptoe
Take my words with your teeth
And match them one by one.
Then, you turn back
And look at me with kindness.
I take the sheet of my new poems
And think of your little soul
Still lurking in the darkness.
March 27, 1993
Majid Naficy
http://www.iroon.com/irtn/blog/2370/
۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه
خاموشی در زندان به یاد جلیل شهبازی: مجید نفیسی
دیگر خیلی دیر شده
و لکه های خون تو را
از دستشوخانه ی زندان گوهردشت شسته اند
و پیکر نیمه جانت را
با چند هزار "شصت و هفتی" دیگر
در گورستان کفرآباد چال کرده اند.
با اینهمه هنوز من
برّندگی آن شیشه ی شکسته را
بر جسم و جان خود حس می کنم
وقتی که سالها پس از مرگت
خبر خودکشی نافرجامت را
از زبان شاهدی می شنوم،
و از خود می پرسم:
چرا نباید خاموش ماند
و از پذیرش پرسش، سر باز زد
وقتی که دیگر نمی توان
ده ضربه ی تازیانه را
با یک رکعت نماز تاخت زد
یا در آن راهروی بی پایان
در برابر پرسش قاضی القضات
که"مرتدی یا مسلمان"
به چپ رفت، به قتلگاه
یا به راستِ توبه زار؟
29 سپتامبر 2009
و لکه های خون تو را
از دستشوخانه ی زندان گوهردشت شسته اند
و پیکر نیمه جانت را
با چند هزار "شصت و هفتی" دیگر
در گورستان کفرآباد چال کرده اند.
با اینهمه هنوز من
برّندگی آن شیشه ی شکسته را
بر جسم و جان خود حس می کنم
وقتی که سالها پس از مرگت
خبر خودکشی نافرجامت را
از زبان شاهدی می شنوم،
و از خود می پرسم:
چرا نباید خاموش ماند
و از پذیرش پرسش، سر باز زد
وقتی که دیگر نمی توان
ده ضربه ی تازیانه را
با یک رکعت نماز تاخت زد
یا در آن راهروی بی پایان
در برابر پرسش قاضی القضات
که"مرتدی یا مسلمان"
به چپ رفت، به قتلگاه
یا به راستِ توبه زار؟
29 سپتامبر 2009
۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سهشنبه
غازها چه می گویند: مجید نفیسی
غازها چه می گویند
مجید نفیسی
غازها به تو چه می گویند؟
از فراخی زمین می گویند
از بیکرانی آسمان
از جایی که آب به خاک می رسد
از چشم داشتن به افق بی پایان
از غریو شیپور صبحگاهی
در خوابگاه شاعران بی مرز
از پسر چارساله ای که نخستین بار
چرخهای آموزشی سه چرخه اش را باز میکند
و با شگفتی
از نیروی نهفته در پاهایش
بر دوچرخه اش سبکبارانه پا می زند
و از چشمرس پدر نگرانش دور میشود
با کاکلی برافراشته
که همچنان در باد تاب میخورد.
۱۷ ژوئیه ۲۰۱۱
What the Geese Say
What do the geese tell you?
They tell me of the earth expense,
Of the sky infinity,
Of where the water reaches the land,
Of having eyes for endless horizon,
Of the roar of a morning bugle
In the dormitory of Poets Without Borders,
Of a four-year-old boy who for the first time
Removes the training wheels of his tricycle
And surprised by the hidden power in his legs
Pedals his bicycle with ease
And disappears from the sight of his worried father
With his uplifted bang
Still waving in the wind.
July 17, 2011
Majid Naficy
They tell me of the earth expense,
Of the sky infinity,
Of where the water reaches the land,
Of having eyes for endless horizon,
Of the roar of a morning bugle
In the dormitory of Poets Without Borders,
Of a four-year-old boy who for the first time
Removes the training wheels of his tricycle
And surprised by the hidden power in his legs
Pedals his bicycle with ease
And disappears from the sight of his worried father
With his uplifted bang
Still waving in the wind.
July 17, 2011
Majid Naficy
داغ حسرت: علی جعفری مرندی (کارگر)
داغ حسرت
گوش دل وا کن تو ای بالا نشین تا بگویم با تو از این سرزمین
سرزمینم یکسره دوزخ بماست لیک فردوس برین اغنیاست
از گرانی جان ما برلب رسید کس عمل از وعده ها هرگز ندید
هرچه ازاین سرزمین گویم کم است زآنکه اقیانوس رنج و ماتم است
خلق برآنند در این روزگار روزگار وحشت و مردم نزار
باند یک درصد شود هرجا مهار تا شود بنیاد هستی استوار
درد با دست خرد درمان شود زندگی بر کام هر انسان شود
آن زمان انسان توان گفتن بما کس نیفتد درجهان از پا ز ما
علی جعفری مرندی (کارگر)
۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه
سرو خرزویل* برای رضا میریان: مجید نفیسی
سرو خرزویل*
برای رضا میریان
مجید نفیسی
از روزن حقیر پستوی بقالینور پریده رنگ آفتاب آخر پاییز
روی هزاره ی دیوار پنجه می کشد
بقال خرزویل، آرنج ها نهاده به زانو
با دفتر حساب و خط سیاقش به پیش رو
بر روی کیسه های برنج و آرد
سرمست از بوی ترشیدگی و ماندگی ست.
انگار خواب می بیند:
"از مرد و زن بگذار هر کس بر سر جایش
چون دله های لیقوان و حلورده
هر کس شود سنگین تر از سنگ ترازویش
با تیزی چاقو مرتب کن و اندازه
من هم دلم خون است از دست دلالان
از احتکار جنس و از تنزیل سرمایه
حد وسط را گر نگه داری تو در بازار
آیا شود لبریز آب از حد پیمانه؟
گر روزگاری من شوم داروغه ی این شهر
با منطق بقالی ام دردش کنم چاره."
بقال خرزویل!
اکنون که دیر زمانی ست
آردت بیخته، غربالت آویخته
و خوابت تعبیر گشته است،
و دیرک بلند ترازویت
با وزنه های سربی قانونت
هر کوی و برزن را تسخیر کرده است،
با من سری به پستوی بقالی ات بزن
و گوش کن حرف دلم را:
گیرم که قلب شهر را
چون قالبی پنیر به چنگ آری،
گیرم به تیزی چاقویت
از جسم و جان مرد و زن
تکه تکه برداری،
گیرم که با حدید ترازویت
حد و حدود شرع را نگه داری،
اما، با آفتاب پشت پنجره چه خواهی کرد؟
آن آفتاب رها، بخشنده
که می دمد هر بامداد
از لابلای پولک های سروآزاد
بی بانگ چرتکه و سکه
و نسیه دادن دل انسانی،
آری
گیرم که خاک شهر را به زنبیل برکشی
با سرو خرزویل چه خواهی کرد؟
هشتم ژانویه 1986
* این شعر را که نسخه ی نخستین آن در سال 1365 در مجموعه ی "پس از خاموشی" چاپ شده، با توجه به نوشته ی مجتبی نواب صفوی رهبر "فدائیان اسلام" سروده ام که در سال 1329 در کتاب "جامعه و حکومت اسلامی" می گوید که حکومت را باید مانند یک دکان بقالی اداره کرد. از مردم دهکده هرزویل(خرزویل) نزدیک منجیل پوزش می خواهم که تعبیر قالبی ناصرخسرو را پس از هزار سال دوباره به کار برده ام. او در سال 438 هجری از این ده گذشته و در سفرنامه اش در این باره می نویسد:" و از آنجا به دیهی که خرزویل خوانند من و برادرم و غلامکی هندو وارد شدیم. زادی اندک داشتیم. برادرم به دیه در رفت تا از بقال چیزی بخرد. یکی گفت چه میخواهی، بقال منم. گفت هر چه باشد ما را شاید، که غریبیم و بر گذر. و چندان که از
مأکولات برشمرد، گفت ندارم. پس از این هر کجا کسی از این نوع سخن گفتی، گفتمی بقال خرزویل است." (صفحه 6)
امروزه در خرزویل، سروی کهنسال وجود دارد که عمرش به بیش از هزار سال می رسد، و یادآور سرو کاشمر است که به گفته ی فردوسی، زرتشت نهال آن را از بهشت آورده و در آنجا می کارد، و به گفته ی بیهقی در سال 247 هجری به دستور متوکل عباسی بریده می شود.
۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه
دیالک تیک استه تیک و تئوریک: جعفر مرزوقی(برزین آذرمهر)
جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)
با ویرایشی از یاسین
دایره المعارف روشنگری
· محبوب من وطن،
· دیری است در نماز تو افتاده ام به خاک
· محراب عشق من،
· کی آماده ی منی؟
· در عطر باغهای اقاقی
· به یاد تو،
· شب در حجاب غصه ی پنهان گریستم
· بر قله ی بلند
· آهی کشید ماه٬
· گل از میان شاخه به عشقم سلام داد
· برگ از فراز شاخه سر افکند پای خاک
· در سنگلاخ فصل صعوبت ، که سال ها ست
· خون است
· خون،
· هر چه گیاه است بر زمین
· خون است،
· خون،
· هر چه زمین است بی گیاه
· با دست های عاشقم
· در باغ عاطفه،
· یک شاخه بر درخت تو پیوند می زنم
· یکباره نور می چکد
· از شاخه های شب٬
· در بیشه های خواب
· رؤیای باغ صبح
· تصویر می شود
· آن خواب رفته ماه
· بر شاخه های جنگل احساسهای دور
· تعبیر می شود.
· محبوب من وطن،
· با یادت همچنان
· سیلاب رنج های روان را پذیره ام
· با تو غم وجود٬
· رنج وشکنج بود٬
· هرقدرهم شدید٬
· آسان کند نمود!
· هر لحظه،
· هر کجا
· می خوانمت که باز بخوانی مرا به نام،
· می خوانمت که باز بجویی مرا به کام
· هر چیز،
· هر صدا
· تنها به یاد روی تو می آیدم به چشم
· تنها به یاد نام تو می آیدم به گوش
· من با وضوی مهر تو بیدار می شوم
· من در نماز عشق تو هشیار می شوم
· در چشمهای تو ست که من شعله می کشم،
· از آه های تو ست که من غرق آتشم
· ای مانده در نگاه تو بهت نگاه شب،
· ای خفته در دهان تو حرف دهان صبح،
· دیری است در نماز تو افتادهام به خاک
· محراب آفتاب،
· کی آماده ی منی؟
پایان
حریف
آیا شعار وطن دوستی با خصلت انترناسیونالیستی که معمولا موضوع اصلی سروده های شما ست، در تضاد نیست؟
برزین آذرمهر
· انترناسیونالیسم و پاتریوتیسم (میهن دوستی) دو روی سکه واحدی اند.
· هیچ انتظارنداشتم که با این قاطعیت امری چنین بدیهی را زیر علامت سئوال ببرید.
حریف
من چیزی با قاطعیت نگفتم.
فقط پرسیدم .
تا آنجا که من فهمیده ام در عصر امپریالیسم که سرمایه جهانی می شود و مرزی نمی شناسد مفهوم ملت و به طبع آن میهن نیز ناپدید می شود.
برزین آذرمهر
۱
· انترناسیونالیسم، با پیش شرط شعور طبقاتی، از ایدئولوژی طبقه کارگر ریشه گرفته و در شعار «کارگران همه کشورها متحد شوید!» تجلی می یابد و با ناسیونالیسم ارتجاعی بورژوائی، شووینیسم، راسیسم (نژاد پرستی) و ایده های سخیف جهان وطنی، سر سوزنی سازگاری ندارد.
۲
· کلاسیک های مارکسیسم اثبات کرده اند که مبارزه عام، میان سرمایه و کار، دارای خصلتی بین الملی بوده و در همه جای جهان جریان دارد.
۳
· بر این اساس، سوسیالیسم نه مسئله ای محلی، بلکه مسئله ای بین المللی است، که باید از راه مبارزه ی بین المللی کارگران حل گردد.
۴
· اما
طبقه کارگر، برای اینکه اساسا قادر به مبارزه باشد، باید خود را در خانه
خود، به مثابه طبقه سازمان دهد و میهنش میدان مبارزه بی واسطه اش باشد و
لذا مبارزه طبقاتی طبقه کارگر، اگر به لحاظ محتوا، بین المللی است ، بلحاظ
فرم، ملی است.
حریف
ظاهرا شما حرف مرا تأیید کرده اید.
در پایان توضیح تان مبنی بر اینکه «مبارزه طبقاتی بلحاظ فرم ملی است» از کیست؟
اینکه حوزه عمل در محدوده ی جغرافیائی یا منطقه ای است بمفهوم ملی نیست.
برزین آذرمهر
۱
· اگر در نوشته ی من و نظر خودتان نقاطی مشترک می بینید، مطمئن باشید که تنها و تنها در فرم است.
· و گرنه به لحاظ محتوی این دو دیدگاه هیچ گونه خویشاوندی با هم ندارند.
۲
· به اعتقاد شما «در عصر امپریالیسم که سرمایه جهانی می شود ومرزی نمی شناسد٬ مفهوم ملت وبه طبع میهن نیز ناپدید می شود.»
· این نگرش حاکی از باور به گرایش موسوم به جهان وطنی است که در ایدئولوژی بورژوائی در عصرامپریالیسم٬ در ایدئولوژی انتگراسیون (همپیوندی) و درچشم پوشی برمنافع و حقوق ملی وسرانجام در نیهلیسم ملی باز تاب یافته است.
۳
· در حالی که موضع من حاکی از باور به انترناسیونالیسم (همبستگی بین المللی) پرولتری است
۴
· این یعنی برابرحقوقی کامل ملت ها٬ حق تعیین سرنوشت ملل و اتحاد وهمبستگی کارگران و زحمتکشان همه ی ملت ها .
۵
· زوال
ملت ها زیر سلطه ی سرمایه مالی و تسلط ابر قدرتانه ی امپریالیسم جهانی بر
مبنای زور و تجاوز به حقوق ملی و تحمیل قلدرانه با هدف استثمار و
استعمارملل ضعیف٬ که شما در موضع دفاع از آنید٬ امری است نا عادلانه، ضد
انسانی، ضد تاریخی و مخالف تمدن بشری.
۶
· انترناسیونالیسم
پرولتری جانبدار برابرحقوقی ملی، حق تعیین سرنوشت ملی و حقوق دموکراتیک
ملل است و در برابر ستم ملی، تبعیضات ملی و برتری طلبی ملی، یگانگی همه
زحمتکشان را قرار می دهد.
۷
· طبقه
کارگر در آن واحد به منافع حیاتی ملت ساکن در کشور خود و منافع مشترک طبقه
کارگر در سراسر جهان می اندیشد و در مبارزه اش، منافع ملی و بین المللی
رنجبران را به هم پیوند می دهد.
۸
· انترناسیونالیسم
پرولتری توجه به میهن٬ یعنی سطح رشد سیاسی، فرهنگی و اجتماعی موجود را
عامل مهمی در مبارزه طبقه کارگر می داند و به هیچ وجه نسبت به شرایط سیاسی،
اجتماعی و فرهنگی کشور خویش بی تفاوت نیست.
۹
· مبارزه
در راه پیشرفت سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ملت خویش٬ شعور ملی، غرور ملی، عشق
به ملت و احساس و عاطفه و احترام به ملل دیگر از انترناسیونالیسم پرولتری
جدایی نا پذیر اند.
۱۰
· انترناسیونالیسم پرولتری زوال ملت ها را تنها و تنها در یک جامعه ی کمونیستی امکان پذیر می داند
· جامعه
ای که در آن، پس از رشد موزون و هماهنگ ملل٬ تفاوت های ملی به مرور رنگ می
بازند و در شرایطی کاملآ عادلانه و به ویژه داوطلبانه، مقوله ملت به عنوان
یک فرم توسعه ی اجتماعی به بایگانی تاریخ سپرده می شود.
۱۱
· در پایان با تأسی به شیوه خود تان می پرسم:
· شما
که پس و بیش نوشته شدن دو واژه را در مصرعی از یک شعر بر نمی تابید و آن
را اهانتی به زبان شیرین فارسی می دانید٬ چه گونه زوال یک ملت با همه
مشخصات زبانی٬ فرهنگی و میراث تاریخی اش را به این سادگی می پذیرید؟
حریف
من فقط یک سؤال ساده طرح کردم و بیان نظر خودم هم نبود.
باز تکرار می کنم.
این مطالب که شما می نویسید از کیست؟
تحلیل و موضع شخصی خودتان است؟
زیرا این ها ارتباطی با مارکس یا مارکسیسم ندارد.
من شخصا موضع مشخصی ندارم.
وطن پرستی یا وطن دوستی طبقاتی نیست و تمام طبقات را در بر می گیرد و آنها را در در تقابل با هم قرار می دهد.
وطن آنجا ست که بهتر است.
در ضمن بنده هیچ تعصبی نسبت به زبان پارسی یا زبان دیگر ندارم.
فقط بر این باورم که باید اصول را رعایت کرد.
همانطور که علیرغم نفرت از رانندگی، هنگام رانندگی قوانین آن را رعایت می کنم.
برزین آذرمهر
· شما می گویید:
«من فقط یک سوال ساده طرح کردم و بیان نظر خودم هم نبود!»
۱
· تلاش من هم جز پا سخگویی نبود.
۲
· ولی اگر نظر خودتان نبود، پس به چه منظوری آن را مطرح کرده و دفاع از آن را بعهده گرفتید ؟
· می گویید:
«باز تکرار می کنم.
این مطالب که شما می نویسید از کیست؟
تحلیل و موضع شخصی خودتان است؟»
۱
· نخست آن که این طرز گفتار شما مرا به یاد مبصر کلاس های ابتدایی می اندازد.
۲
· ولی از این که بگذریم حقیقتآ فرد خاصی را ندارم که به شما معرفی کنم .
۳
· نوشته
ها ی من بی شک ریشه در میراث فرهنگ مارکسیستی دارد که روی آن ها تأمل
نموده وبه مرورجذب کرده ام و امروزه از آن ها به عنوان ایده ای پذیرفته شده
و بمثابه نظر خودم دفاع می کنم.
· می گویید:
«من شخصا موضع مشخصی مطرح نکردم.»
· اگرچنین است لااقل به من بگویید، این نظر از سوی چه کسی مطرح شده تا روی سخن من با وی باشد.
· می گویید:
«وطن پرستی یا وطن دوستی طبقاتی نیست و تمام طبقات را در بر می گیرد و آنها در در تقابل با هم قرار می دهد.»
۱
· در این جمله ی شما تناقضی هست.
۲
· اگر وطن دوستی طبقاتی نیست، چگونه می تواند تمام طبقات را در بر بگیرد؟
۳
· با این همه من با بخش دوم آن موافقم.
· به نظر من هم، وطن، تمام طبقات اجتماعی هر کشور را در بر می گیرد.
۴
· ولی هر طبقه ای از دیدگاه طبقاتی خویش میهنش را دوست دارد.
۵
· البته با توجه به این نکته
که تا وقتی که جنبش های اجتماعی شکل نگرفته و منسجم نشده اند، ایدئولوژی حاکم، ایدئولوژی طبقات حاکمه است.
· می گویید:
«وطن آنجا ست که بهتر است.»
· این هم نظری است.
· در این مورد چیزی ندارم بگویم.
· می گویید:
«در ضمن بنده هیچ تعصبی نسبت به زبان پارسی یا زبان دیگر ندارم.
فقط بر این باورم که باید اصول را رعایت کرد.
همانطور که علیرغم نفرت از رانندگی هنگام رانندگی قوانین آنرا رعایت می کنم.»
· سخنی هرگز از تعصب نبود.
· اگر مثالی زدم منظورم، علاقه ی شما به زبان فارسی بود و محال است، باورکنم که شما به همان چشم بدان بنگرید که به قوانین رانندگی.
پایان
منتشر شده توسط مجله هفته در تیر ۶, ۱۳۹۲
اشتراک در:
پستها (Atom)