با قیام سبزهها از خاک
سیاوش کسرایی
با قیامِ سبزه ها از خاک
با طلوعِ چشمهها از سنگ
با سلامِ دلپذیرِ صبح
با گریزِ ابرِ خشم آهنگ
سینهام را باز خواهم کرد!!
همرهِ بالِ پرستوها
عطرِ پنهان ماندهی
اندیشههایم را
باز در پرواز خواهم کرد.
با قیامِ سبزه ها از خاک
با طلوعِ چشمهها از سنگ
با سلامِ دلپذیرِ صبح
با گریزِ ابرِ خشم آهنگ
سینهام را باز خواهم کرد!!
همرهِ بالِ پرستوها
عطرِ پنهان ماندهی
اندیشههایم را
باز در پرواز خواهم کرد.
از جهانم ويرانههايي مانده است
پوشيده در مِه سنگينِ بامدادي.
پاكِشان از ميان آوار ميگذرم
در برابر تلوارهای ميايستم
و از خود ميپرسم که این كوت
نشان از كدام خانه دارد.
ناگهان گشودهگاهی به دروازهاي بدل ميشود
و پارههای ديواری به بارويي باشكوه.
درختانِ خاكآلود رخ ميشويند
و اسبي از درون مِه شيهه ميكشد.
كوراوغلو* از راه رسيده است
تا مرا از زمين برگيرد
و با خود به دشتهاي باز برسانَد.
آه! جهان دوباره رنگ برميگيرد
اشباح به كالبدهاي خود بازميگردند
و با چشمانِ رخشانشان سخن ميگويند.
تا جهان مرا ويران نسازد
من جهان را به چشم خود بازميسازم.
بیستوهفتم فوريه دوهزارودو
*- "کوراوغلو", قهرمان افسانهی ترکی, را به این دلیل "پسر کور" خواندند که پدرش به دستور سلطان کور شده بود.
https://iroon.com/irtn/blog/21462/on-the-threshold-of-blindness/
Majid Naficy
There are ruins left of my world
Covered in heavy morning fog.
Dragging my feet, I pass through rubble,
Stop in front of a rising ground
And ask myself that this pile
Has the mark of which house.
Suddenly, an opening turns into a gate
And the fragments of a wall into a majestic castle.
The dusty trees wash their faces
And a horse neighs from the fog.
Koroghlu* has arrived
To lift me from the ground
And take me to open meadows.
Ah! The world is getting color again,
Ghosts return to their bodies
And speak with their shining eyes.
So that the world does not ruin me
I rebuild it through my own eyes.
February 27, 2002
*- Koroghlu in Turkish means “son of the blind”. In Turkic folktales, he is a Robin-Hood-like hero whose father was blinded by the Sultan.
انفجار خبر... شکست حصر غزه
یورش از آسمان...آب و زمین
پرواز بی وقفۀ بمب افکن ها
بر فراز نوار غزه
باران مرگ ... بمب های فسفری
پیشروی تانک ها... از کرانۀ مصر
سد راه های آبی
کشتار خانه به خانه
و زهر تنگنای یک بن بست
نگاه کن که چه خونین...
در حصار دیوارهای بلند غزه
قلبمان...آماج شکنجه و درد است
نگاه کن که چگونه...
وحشیان مسلح ... تا بن دندان
قتل عام مردم بی دفاع را ... به نام جنگ
بر یال رسانه های هفت رنگشان... عرضه می کنند
این چه جنگی ست؟
که سربازان یک سو...
مسلح به تمام سلاح های مدرن
و سربازان آن سوی دگر
کودکان غرقه به خون...
و مادران بی سلاح و ابزارند؟
ما چه ساکت و صامت ایستاده...
و فقط آه می کشیم
یا حتی...
آه نیز... نمی کشیم
دل بستن... به پر رنگارنگ هر طاووس
و رهایی را... در رقص
به آهنگ دهل های جنگی یه... تیغ داران متحد
جستجو کردن!
آه... آیا در هویتمان... به نام انسان
خللی رخ نداده است؟ُُ
سر خوردن به سوی زور مداران... آشکارا
یا دل بستن به وعده های پنهانی
بی اخلاقی نیست؟...فرصت طلبی نیست؟
جشم بستن... بر حقیقت
و تکرار دروغ های زورگویان
بی صفتی نیست؟
فرقی نمی کند ...
خود فروشی از هر نوع ... فاحشگی ست
و هرگز... رازی تا به ابد...
پنهان نخواهد ماند
داستان 60 ساله اشغال
امروز...در بن بست دریا و آسمان
و دیوارهای بلند و زمین
با قتل عام مردم بی دفاع غزه
دو سال در حصر...
بی آب و برق و دارو ... و غذای کافی
به انتها نزدیک تر می گردد
و ما ناظران خاموش
جدا جدا...
آیا سکوتمان...
مهرتأیید این جنایت ها نیست؟
و اصول اساسنامه هایمان
کم رنگ و کم رنگ تر... و محو نمی گردند
وقتی که ایهود باراک
رأی آتش بس را... به سخره می گیرد
و فریاد در باد... سایه ابری ست
که عمرش ثانیه ای ست
پس جواب رگبار مرگ را ...آتش را
چگونه باید داد؟
آیا هزاران بار باید... در خفت صبوری مرد؟
تا دو میلیون مردمان غزه... همگی کشته شوند
یا در اتحاد و برخاستن...
و یافتن... راه حل بنیادی بود ؟
غزه را نباید و نباید به آن ها داد
در این برهه
غزه خاکریز اول ...
و اولین سنگر...
در مصاف با طرح بزرگ خاورمیانه است
غزه را هرگز... نباید از دست دهیم
فرح نوتاش
وین 2008
کتاب شعر 5
www.farah-notash.com/womens-power
www.farah-notash.com
بیا بیرون رفیق!
خطر کن
با پول خُردی که دیگر پول نیست
با جای خوابی که زیر باران است
و با کارات که فردا از دستاش خواهی داد
پا به خیابان بگذار! بجنگ !
برای صبر کردن خیلی دیر شده است
به یاری ما بیا
تا به خود کمک کرده باشی
همبستگی کن!
بیا بیرون رفیق و در برابر اسلحه ها از حق ات دفاع کن!
اگر پی ببری که چیزی برای باختن نداری
پلیس ها اسلحه کم خواهند آورد!
پا به خیابان بگذار! بجنگ !
برای صبر کردن خیلی دیر شده است!
به یاری ما بیا تا به خود کمک کرده باشی
همبستگی کن
برتولت برشت
هر روز... به رنگ زمانه شدن
و نان را به نرخ روز خوردن
نه افتخار... که انتخاب تشت مسی
بجای خورشید است
همرنگی با چرخش های به راست
بوسه بر پای جهانخواران
وداع با عهد ازل
نفی هر گونه خیزش... برای تغییر است
وهرگز نبوده و نیست...
انتخاب بلند قامتان ... در تاریخ
پیوند پنهانی... ازهر نوع
با امپریالیست ها... و شرکاء
خیانت محض... به اصول جهانی تغییر
و آغاز خم گشتن ... حقارت و باج ... بی تفسیر
انتخاب کج راهه ... بجای راه
همواره به دنبالش دارد... اسارت و زنجیر
در جایی که هدف... در عهد ازل
رهایی انسان بوده... از زنجیر
در عرصۀ عمل ...
گاه گزینش... بس دشوار
لیک ... خشت کج
تا ثریا... می برد دیوار کج
اولین سنگ را لطفن
آنکه بی گناه است بزند!
انتقاد از دیگران... همیشه بس آسان
ولی انتقاد از خود... چه دردناک ... و چه سخت!
چه باید کرد ؟
چشم بربندیم ... بر جنایت عظیم جهانی کنندگان ؟
صهیونیست های پلید
بگذریم از خیر تغییر جهان؟
بی تفاوت و تسلیم
بگذریم از معبر رنج ها... به نام زندگی
زیرسرنیزۀ ملایان... و رانت خواران
رام و مسخ و منفعل... همسان بردگی؟
یا بر گزینیم ... راه اتحاد و قدرت
و تغییر بنیادین جهان؟
اولین گام ... برای تغییر جهانی که کنون...
در سلطۀ وحوشی چون... آمریکا و اسرائیل
خود دگرگونی ست
خود را با والاترین ... صفات انسانی ... آراستن
بر فاصلۀ هر چه بیشتر خویش ...
با بربرهای صهیونیست... وتمام شرکا از یک سو
و ملایان و رانت خوارانش ... از سوی دگر
افزودن... و انسان تر شدن
حفظ حرمت و حریم انسان ها
پوزش... به هنگام خطا
جنگ سهمگین من... با خویش
رفع خود خواهی ها
دوری از هر گونه خود فروشی... دغل کاری
خط قرمز... بر مصلحت جویی... و فرصت طلبی
خط قرمز بر... تهی گشتن از آمال ازل
انتقاد از خود...
اوج بلوغ است ... و مشعل وحدت
تجلی آفتاب عشق ... برای نجات بشر
هرگز رسیدن به مقصد... به هر شکلی
نمی تواند که مطلقن... هدف باشد
دیدیم ... آنانکه در فرو پاشی سوسیالیسم
هستی کارگران را... دادند به باد
از قماش شیادان دو چهره
خم ... کم ... و ضعیف
خودفروشانی بی شخصیت... و تسلیم
رشد تک تک افراد...
مزین به اصول و خلوص ...
با عشق بی مرز به انسان
یک رنگی
سرشاری از زیبایی های محض درون
آشنا با ورزش ... دور از هر گونه اعتیاد
منبع قدرت و اتحاد
و ستون اصلی تغییر
و انقلاب جهانی ... و نجات بشر
فرح نوتاش
وین...سپتامبر 2025
کتاب شعر 10
www.farah-notash.com
www.farah-notash.com/womens-power
برخی آغاز پیری را
در دندانهایی میبینند که از دست داداند.
من اما
در دوستانی که بتازگی از دست رفتهاند.
جای خالی آنهاست
که مرا با ناگزیری مرگ روبرو میکند.
بویژه وقتی فرزندم
و فرزندان دوستانم
فرزندانی نیاوردهاند
تا من بتوانم در زندگی آنها
درگیر شوم.
هنوز جوانتر از پسرم بودم
که مرگ چهرهی خالیش را به من نشان داد.
در فاصلهی چند ماه
دهها تن از دوستانم را
از دست دادم.
آنها در میدانهای تیر به خاک افتادند
یا هرگز به خانه بازنگشتند.
پس دریافتم که خود باید
جای خالی آنها را پر کنم
و زندگی را از نو بسازم.
این بود که دوباره به شعر روآوردم
و با سرودن هر شعر تازه
جای خالی دوستی را پر کردم,
تا اینکه پسرم به دنیا آمد
و مرا با چهرهی پر زندگی آشنا کرد.
اینک در آستانهی پیری
از خود میپرسم:
کی نخستین نوهام را
در بر خواهم گرفت؟
بیستوچهارم نوامبر دوهزاروهجده
https://iroon.com/irtn/blog/21443/on-the-threshold-of-old-age/
Some see the beginning of old age
In the teeth they have lost.
But I see it
In the friends who have gone recently.
This is the void of their places
Which leads me to the inevitability of death.
Especially when my child
And the children of my friends
Do not have children
So that I can get involved
In their lives.
I was still younger than my son
When death showed me its empty face.
In the span of a few months
I lost tens of my friends.
They fell in the execution fields
Or never returned home.
So I realized that by myself
I must fill the void of their places
And Make life new again.
That’s why I turned to poetry again
And filled the void of every friend
With a new poem,
Until my son was born
And made me familiar with the full face of life.
Now on the threshold of old age
I ask myself:
When will I embrace
My first grandchild?
November 24, 2018
به یاد بابک غدیری*
"آیا سواد مردی را میبینی
که سوار بر بستنهی الوار
بر آب پارو میکشد؟"
بز کوهی بر زانو نشسته
با چشمهای نگران
به سوی زاینده رود.
"آیا هنوز در آتشچالت هیمهای هست
تا بابک را به آتشی آگاه کرد؟
پاسداران خلیفه بر پل نشستهاند.*"
بز کوهی خاموش است.
در کوه قلعه بزی *
تنها باد سخن میگوید.
بیستونهم ژانویه هزارونهصدوهشتادوشش
*- بابک غدیری در غروب چهارشنبه هجدهم مهر هزاروسیصدوشصتوسه در خانهاش در تهران در برابر چشمان همسر و پسر پنجسالهاش بدست پاسداران کشته شد.
*- اشارهای به خیزش بابک خرمدین علیه خلیفه عباسی.
*- قلعهای از دورهی ساسانی نزدیک مبارکه, اصفهان.
https://iroon.com/irtn/blog/21429/babak-in-goat-castle/
“Do you see the silhouette of a man
Rowing down the river
On a packet of timber?”
The mountain goat is sitting on its knees
With worried eyes
Toward Zayandeh River.
“Is there any log left in your fire pit
To warn Babak by fire?
The guards of the Caliph are on the bridge.”*
The mountain goat is silent.
In the Mountain of Goat Castle*
Only the wind speaks.
January 29, 1986
*- Babak Qadiri was killed by the Islamic Guards on the evening of Wednesday October 10, 1984 in his house in Tehran in front of his wife and his five-year-old son.
*- An allusion to the uprising of the Iranian hero Babak Khorramdin against Abbasid Caliphate in the 9th century.
*- A castle from the preIslamic dynesty Sasanid near Mobarakeh, Isfahan, Iran.
سکوت ...
فضای تنفس...
برحضور با وقار هرنوا
در آوای پرنده
و فاصله...
فضایی کوتاه یا بلند
قبل از ورود هر واژه...
یا حیات پر اعتبار یک نفس ...
قبل از شروع یک فریاد
ولی... هرگز باور نمی کردم
که صدای سکوت
این چنین مهیب و ترسناک باشد...
تا آنروز ...
که ویران شد
سقف تمام باورها
در انفجار یک سکوت
و ترک خورد زمین خرافات
زیر آوار خشم یک ملت...
و صبوری و تحمل
چون گرد بادی تند بود
می کشید و می برد
به اعماق ترسناک یک خلاء...
هر آنچه را که قرن ها...
ولی بطور مشخص ... نیم قرن اخیر
سایه افکنده بود
بر سراسر زندگی... از تولد تا مرگ
در سراسر ایران...
و هر آنجایی که رسیده بود
دست دزد ملایان ... برای غارت مغز مردمان
از کودک شیرخوار... تا پیرمرد و زن...
و تازه جوان
بر تلاتم و تهاجم قصه های فریب و تحمیق
از زنگ زنگوله های علم... و کتل
در بارگاه سراسر فساد و پوسیدۀ دربار انگلیس
تا...
روضه ها ... و سفره های حضرت عباس و ابولفضل
و دخیل های طلا و نقره و اسکناس
که واریز می شد به چاه پر مکر جمکران
از رگبار پیوسته مسلسل ها
در تحمیل حجاب استعماری...
به دستور ارباب ملایان
عالی جناب امپریالیسم پیرو فرتوت انگلیس
تا بریدن گوش مرد بیچاره ای
که از غم مرگ زنش
در ورود ممنوع بیمارستان
برای بی پولان
سیگاری روشن کرده بود
در رمضان...
انفجار سکوت ... پایان تحمل
وآغاز عمل
و ریزش آوار بی وقفۀ عصیان
که بی مهیب... و پی در پی
می پیچاند چون لاشۀ سگ ...
در زمین و هوا
هر چه درون عمامه و... عبا
و آن خلاء پیچان مکنده
عجب غرش و چه نیرویی
می مکید از روی زمین... هر چه ملا
و می برد به اعماق خلاء
و می گذاشت تا ارتعاش سکوت
هزار بار بلرزاند... تن تک تک ملایان را
قبل از محو کاملشان
در اعماق خلاء
و زمین پاک می شد از
موجودات کریه ... انگل های مفت خور
و مغز انسان خور...
با نام های حجت الاسلام...و آیت اله ... و ملا
فرح نوتاش
وین 11.07.2025
کتاب شعر 10
www.farah-notash.com
www.farah-notash.com/womens-power
دُختِ دهقان
مجید نفیسی
این هیاهو از آنِ کیست
و از کدام سوی شهر میآید؟
آیا زاری سوگوارانی ست که به سوی دروازهي رازین میروند
یا زنگ کاروانی که از سوی دروازهي رودبار میآید؟
به ایوان نخواهم رفت
و دریچهها را نخواهم گشود.
شعرِ تو با من حرف میزند
و کاغذ بوی تو را میدهد.
به کاتب خواهم گفت که دیگر به اینجا نیاید
و از نقال خواهم خواست که درِ این خانه را دیگر نکوبد.
میخواهم با تو تنها باشم
دفترهای هفتگانهات را بگشایم
و از فرانَک تا شهربانو را بخوانم
با رودابه بر ایوانِ کوشک شوم
و گیسوی خود را به سوی زال آویزان کنم
با سودابه لبان سیاوش را ببوسم
و در آتش عشق او یکسره بسوزم
با تهمینه بر بالین رستم شوم
و از جسارت در عشق با او سخن بگویم
با فرنگیس به نزد چوپانان شوم
و یادِ پدر را در ذهن پسر بپرورم.
گُردآفرید نیستم که پوشیده بر دشمن بتازم
یا هُمای تاجدار که پسر را به آب سپرم.
من دخت تو هستم ای دهقانِ سخنگو
که در کنار تو و با شعر تو بالیدم.
هر شب که همزادت درِ خانه را میکوبید
من بودم که در را بر او میگشودم
از پلکان شتابان بالا میرفتم
و در ایوان چراغ می افروختم
تُرنج و نار و بِه بر خوان مینهادم
و جام هر دو را از میِ خوشگوار لبریز میکردم.
یارِ مهربان، "خداینامه" را برمیگشود
و داستانی تازه را به لفظِ کهن میخواند.
آنگاه خاموش میشد و تو در پرتو چراغ
داستان هفتهی پیشین را نرم نرمک به شعر میخواندی.
من در پشت در میایستادم
و به سخنِ موزون تو گوش میدادم
که چون آبی روان کَرت به کَرت پیش میآمد
و ناگهان تمام باغ را در بر میگرفت.
آنگاه بربط میآوردم و بر تخت مینشستم
و به فراخور شعری که خوانده بودی
شوری از باربد را در صحن باغ میپراکندم.
پاسی از نیمهشب گذشته همزادت میرفت
و تو تنها میماندی با قلم نئی در دست.
از پشتِ در سایهی تو را میدیدم
که روی کاغذ خم شده بودی
و به گفتگوی کِلک و نامه گوش میدادی
گاهی پشت راست میکردی و انگشت در هوا میچرخاندی
و با صدای بلند چند بیتی را از بر میخواندی.
دَمدمههای صبح چراغ میکُشتی
مشتی آب به صورت میزدی و به باغ میرفتی.
بر هر درخت اسمی تازه گذاشته بودی
و هر بوتهی گل را به نامی نو میخواندی:
آن چنارِ ستبر را رستم میگفتی
و این سپیدارِ برگریز را دیو سپید
آن گردوبُن کهن را زال میخواندی
و آن انجیر شیرین را رودابه ي کابلی
درخت انار را سودابه صدا میکردی
و بوتهی پرسیاوشان را سیاوش.
گلهای سرخ از آنِ پیشدادیان بود
و گلهای زرد از آنِ کیانیان
تنها این سرو کاشمری نامی نداشت
که در کنار کنگرهی شرقی سر برآورده است
و بر شاخههای سترگ آن
هر بامداد مرغان خوشخوان مینشینند.
گاهی در کنار آن میایستادی
دو دست را میگشودی
و تنهی آن را در آغوش میگرفتی
چشم به بالای آن میدوختی و میگفتی:
"ای درخت کهن! تو را نامی نیست
یا اگر هست تو درختِ سخنی
سخنِ زیبا که چون هوا از سینه بیرون میآید
و بی آن مردم را دَمیوبازدَمی نیست
سخنِ زیبا که چون هوا آزاد است
و مُرده ریگِ هیچ كس و ناکسی نیست
سخنِ زیبا که نمیتوان آن را در بند کرد
بر گلویش خنجر گذاشت یا به دارش آویخت
سخنِ زیبا که نمیتوان درهمش شکست
تا در برابر همگان بایستد
و چون شاهدی علیه خود شهادت دهد
سخنِ زیبا که نمیتوان آن را به دروغ آلود".
ای پدرِ سخن! ای سخنگوی دهقان!
تو تخمِ سخن را کاشتی و آن را چون باغبانی داشتی.
از این جا میتوانم اندام بلندش را تماشا کنم
دریچه را بگشایم و بر شاخههای آن دست بکشم.
آه این هیاهو از آنِ کیست
و از کدام سوی شهر میآید؟
زاریِ سوگوارانی ست که به گلستان تو بازمیگردند
زیرا تو را در گورستان شهر راهی نیست.
آرامگاهِ تو در باغِ سخن است
که گلهای آن هرگز نمیپژمرند.
بگذار دستاربندان بر مُردهی تو نماز نگذارند
جای تو اینجاست در زیر آن درخت کهن.
آه این هیاهو از آنِ كیست
و از کدامین سوی شهر میآید؟
زنگِ کاروانی ست که صلهي سلطان را بازمیگرداند.
شصت هزار دینار طلایتان را نمیخواهم
بارِ نیل و مُشک و عنبرتان را نمیخواهم.
من دختِ دهقانم،
خانهی من همینجاست
من اینجا به یادِ پدر میمانم
و در کنار گربهی دُردانهاش
که اکنون خود را به پای من میمالد
عروسِ تنهای سخن باقی خواهم ماند.
پانزده اوت دوهزاروپنج
https://iroon.com/irtn/blog/21418/poet-s-daughter/
Whose uproar is this
And from which side of the city is it coming?
Is this the cry of mourners going toward Razin Gate
Or the chime of a caravan coming from the gate of Rudbar?*
I will not go to the balcony
And will not open the casements.
Your poetry speaks to me
And the paper smells of you.
I will tell the scribe not to come here anymore
And ask the minstrel not to knock the door of this house again.
I want to be alone with you
Open the seven volumes of your poetry
And read from Faranak to Shahrbanoo,
Go with Rudabeh to the royal balcony
And let my hair fall toward Zal,
Kiss the lips of Siavash through Sudabeh
And burn completely in the flame of his love,
Enter Rostam’s bedroom with Tahmineh
And speak of courage in love with him,
Take refuge among the shepherds with Farangis
And keep the memory of father in her son’s mind.
I am not Gordafarid to attack the enemy incognito
Nor Queen Homa to relinquish my son to the water.
I am your daughter, oh, bard of Iranian gentry!
I was raised with you and your poetry.
Every night that your double knocked on our door
It was me who would open the door to him.
I would climb the stairs hastily
And light the lamp in the balcony,
Put bergamots, pomegranates and quinces on the table
And fill up both your glasses with sumptuous wine.
Your gentle friend would open the Khodaynameh
And read a new story in old prose aloud.
Then he would stop, and you in the lamp light
Would recite the last week’s story in verse.
I would stand behind the balcony door
Listening to your melodic words
Which moved forward plot to plot like running water
And then suddenly covered the whole garden.
Then I would bring a lute and sit on the bench
Playing a sonata made by Barbad
Which suited to your poetry in the garden.
Long after midnight, your double would leave
And you would remain alone with a quill pen in hand.
From behind the door, I would watch your shadow
You were bending over the notebook
Listening to the conversation of quill and paper.
Sometimes you would straighten your back and rotate your finger in the air
And recite aloud a few couplets from memory.
Near dawn, you would extinguish the lamp,
Wash off your face and go to the garden.
You had put a new name on each tree
And called each flower with a nickname.
You caaled this sturdy sycamore: Rostam
And that leaf-shedding white poplar: White Demon,
This old walnut tree: Zal
And that sweet fig tree: Rudabeh of Kabul,
This pomegranate tree: Sudabeh
And that black maidenhair fern : Siavash.
Red flowers belonged to the Pishdadians
And yellow flowers to the Kianians.
Only this Kashmar cypress tree did not have a name
Which has grown next to the eastern wall
And every morning sweet-singing birds
Sat on its strong branches.
Sometimes, you would stand next to it,
Open your arms
And embrace its trunck.
You would look up at it and say:
“Oh, old tree! There is no name for you
Or if there is one, you are the tree of spoken words,
Beautiful words that emanate from chests like air
And without them people cannot breathe,
Beautiful words which are free as air
And are not the inheritance of anyone,
Beautiful words which cannot be jailed,
Choked or hanged,
Beautiful words which cannot be tortured
To testify against themselves in public,
Beautiful words which cannot be polluted with falsehood.”
Oh, father of spoken words, bard of iranian gentry!
You scattered the seeds of poetry and cared for it as a gardener.
From here, I can see its grand height,
Open the casement and touch its branches.
Oh, what is this uproar
And from which side of the city is it coming?
It is the cry of your mourners who return to your garden
Because you have no place in the town cemetery.
Your tomb is in the garden of poetry
Whose flowers never fade away.
Let the clergy not pray at your dead body.
Your resting place is here, under that ancient tree.
Ah, what is this uproar
And from which side of the city is it coming?
It is the chime of a caravan returning the gifts of the Sultan.
I do not want your sixty thousand golden dirhams.
I do not want your loads of indigo, musk and amber.
I am the poet’s daughter. My house is here.
I stay home in memory of my father
Alongside his pampered cat
Rubbing herself on my leg.
I will remain the lonely bride of poetry.
August 15, 2005
*- Ferdowsi, the eleventh-century Persian poet who composed the Iranian national epic, The Shahnameh. It is said that when Sultan’s promised gift for his masterpiece reached a gate of the city of Tus, Ferdowsi’s coffin was being carried out from the other gate.
بیاد محمد جواد-کلباسی
در پشت سکوت بعدازظهرهای باغ
در کنار قلمههای روبهرشد
و در دل خاک رازهای سربهمهر
دفینههای خاموش من انتظار میکشند.
شما بگوئید ای ریشههای درختان آلوچه!
کودکان پاپتی تابستان
و برههای پرسهزن پائیز که شاهد نبودند.
شما بگوئید
از تخم کلماتی که خیس خوردند
تا شکوفه دهند,
از عطر کاغذهایی که پوسیدند
تا جان تازه دهند.
آیا انگشتان هیچ یک
لبهای بستهی کتابهای مدفون مرا نگشود؟
نگوئید که چرا در سینههای رازدار پنهانشان نکردی.
سینهها را که دریدند.
میخواستم تا جوانههای شک
در گلشن همیشگی نسلها بماند.
از مرز که میآوردمشان
شما اگر نبودید
کودکان پاپتی پشت پنجرهها که بودند.
در ایستگاه "رازی"
چشمهای خیرهی بازرسها
عمق چشمان من را نکاوید
و کتابهای ممنوع من
در هوای میهن بال زدند
تا شوق پرواز را بیاموزند.
امروز از گورستان خاوران بپرسید
که چند پرنده به پرواز درآمدند.
در دل خاک رازهای سربهمهر
دفینههای خاموش من انتظار میکشند.
دوازده مارس هزارونهصدوهشتادوشش
https://iroon.com/irtn/blog/21407/my-silent-buried-treasures/
In Memory of Mohammad Javad-Kalbasi
Behind the silence of the garden’s afternoons
Alongside the growing seedlings
And in the heart of underground secrets
My silent buried treasures are waiting.
Speak to me, you roots of plum trees!
The barefoot children of summer
And the wandering lambs of fall
Could not witness.
Speak to me
From the seeds of words which soaked
Until they came to blossom
From the scent of papers which decomposed
Until they gave new life.
Did the fingers of any of you
Open the closed lips of my buried books?
Don’t ask why I did not hide them
In the secretive chests of comrades.
Their chests were torn.
I wanted the buds of doubts
To remain forever in the flowers of generations.
When I carried them from the border
If you were not there
The barefoot children were behind windows.
At Razi train station
The piercing eyes of inspectors
Could not search the depth of my eyes
And my forbidden books
Flew freely in my homeland
So they could teach passion to fly.
Today you ask the Cemetery of the Infidels
How many people have flown.
In the heart of sealed secrets
My silent buried treasures are waiting.
March 12, 1986
انفجار خبر... شکست حصر غزه
یورش از آسمان...آب و زمین
پرواز بی وقفۀ بمب افکن ها
بر فراز نوار غزه
باران مرگ ... بمب های فسفری
پیشروی تانک ها... از کرانۀ مصر
سد راه های آبی
کشتار خانه به خانه
و زهر تنگنای یک بن بست
نگاه کن که چه خونین...
در حصار دیوارهای بلند غزه
قلبمان...آماج شکنجه و درد است
نگاه کن که چگونه...
وحشیان مسلح ... تا بن دندان
قتل عام مردم بی دفاع را ... به نام جنگ
بر یال رسانه های هفت رنگشان... عرضه می کنند
این چه جنگی ست؟
که سربازان یک سو...
مسلح به تمام سلاح های مدرن
و سربازان آن سوی دگر
کودکان غرقه به خون...
و مادران بی سلاح و ابزارند؟
ما چه ساکت و صامت ایستاده...
و فقط آه می کشیم
یا حتی...
آه نیز... نمی کشیم
دل بستن... به پر رنگارنگ هر طاووس
و رهایی را... در رقص
به آهنگ دهل های جنگی یه... تیغ داران متحد
جستجو کردن!
آه... آیا در هویتمان... به نام انسان
خللی رخ نداده است؟ُُ
سر خوردن به سوی زور مداران... آشکارا
یا دل بستن به وعده های پنهانی
بی اخلاقی نیست؟...فرصت طلبی نیست؟
جشم بستن... بر حقیقت
و تکرار دروغ های زورگویان
بی صفتی نیست؟
فرقی نمی کند ...
خود فروشی از هر نوع ... فاحشگی ست
و هرگز... رازی تا به ابد...
پنهان نخواهد ماند
داستان 60 ساله اشغال
امروز...در بن بست دریا و آسمان
و دیوارهای بلند و زمین
با قتل عام مردم بی دفاع غزه
دو سال در حصر...
بی آب و برق و دارو ... و غذای کافی
به انتها نزدیک تر می گردد
و ما ناظران خاموش
جدا جدا...
آیا سکوتمان...
مهرتأیید این جنایت ها نیست؟
و اصول اساسنامه هایمان
کم رنگ و کم رنگ تر... و محو نمی گردند
وقتی که ایهود باراک
رأی آتش بس را... به سخره می گیرد
و فریاد در باد... سایه ابری ست
که عمرش ثانیه ای ست
پس جواب رگبار مرگ را ...آتش را
چگونه باید داد؟
آیا هزاران بار باید... در خفت صبوری مرد؟
تا دو میلیون مردمان غزه... همگی کشته شوند
یا در اتحاد و برخاستن...
و یافتن... راه حل بنیادی بود ؟
غزه را نباید و نباید به آن ها داد
در این برهه
غزه خاکریز اول ...
و اولین سنگر...
در مصاف با طرح بزرگ خاورمیانه است
غزه را هرگز... نباید از دست دهیم
فرح نوتاش
وین 2008
کتاب شعر 5
www.farah-notash.com/womens-power
www.farah-notash.com